از خدا پنهان نمي ماند ، چه پنهان از شما
23 فروردین 1396
پيش از اين هرچار فصل روزگارم سردبود
شانه هايم بي بهار و شاخه هايم زرد بود
پيش از اين در التهاب آباد داروخانه ها
هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود
پيش از اين حتي رديف شعرهاي خسته ام
آتش و خاكستر و دود و غبار وگرد بود
آه از آن شبها كه تنها كوچه گرد شهرتان
بي كسي گمنام ، رسوايي جنون پرورد بود
از خدا پنهان نمي ماند ، چه پنهان از شما
مثل زن ها گريه سرمي كرد ، يعني مردبود
زندگي انروز تا آنجا كه يادم مانده است
مثل تا اينجاي شعرم بي فروغ و سردبود
ناگهان امِا يكي همرنگ من درمن شكفت
شاد و شيدا عين گلهاي بهارآورد بود
مثل شب ، مثل شبيخون ، مثل رؤيايي كه گاه
در شبان بي چراغم شعله مي گسترد بود
ديدم آن ليلاي شورانگيز صحرا زاد را
تازه مي فهم چرا مجنون بيابانگرد بود