اسلحه و تسبیح
خاطره ای از سردار پاسدار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکز علی بن ابیطالب (علیه السلام)
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها
را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی
منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میكردند. من خواب بودم كه رسیدند.
خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهرهها به خوبی
تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و
خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه میگویند
شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می كند، یعنی
ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم
به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تكانش
دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را
گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم
خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد …
«رجبزاده. رجبزاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت:
«كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم:
«پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی.
گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟»
«آره» چشمانم به شدت میسوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست
میگفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر
میگفت. تا متوجهمان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری
اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم
میخواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا
اذان صبح به جایمان پست داد.
به نقل از حسین رجبزاده
منبع:كتاب افلاكی خاكی