این بار بخاطر خودم ...
بچه که بود باباش با داد و بیداد و به زور صبح ها از خواب بلندش میکرد نماز بخونه ،
واسه اینکه صداش رو بخوابونه چشم بسته می رفت سمت آشپزخونه رو صندلی کنار گاز میشست و 5 دقیقه بعد می رفت
می خوابید … که یعنی خوندم…
یک روز باباش مچشو گرفت
از فرداش مهر و میگرفت دستش می رفت تو آشپزخونه دو دقیقه هم شیر آب رو باز میگذاشت
یعنی که دارم وضو میگیرم 5 دقیقه هم چشم بسته و نشسته می خوابید و بعد دوباره می رفت تو رخت خواب.
اما باز هم مچش گرفته شد که چرا دست و صورتم خیس نیست؟
این دفعه صورتش رو هم می شست 5 دقیقه رو هم بیدار می موند اما باز هم نماز نمی خوند
انگار بحث لج و لجبازی شده بود. خودشم نمیدونست باکی با خدا یا با باباش؟
یه روز صبح باباش دیگه صداش نکرد راس همون ساعت چشم هاش رو باز کرد اما هرچی منتظرشد صداش نکرد ،
از خواب بلند شد و رفت سمت آشپزخونه وضو گرفت ، نمازش رو خوند و بعد هم خوابید.
خوابید اما دیگه بیدار نشد اون آخرین نماز صبحی بود که به خواسته ی خودش خونده بود
صبح روز بعد یه زلزله ی شدید همه ی شهرش رو ویرون کرده بود….