بهشتی، حقیقت سبز تاریخ
بهشتی، ای منطقِ منطبق با حقیقت! ای حقیقتِ حضور! درود بر تو باد که در اعتقادِ تو
اعتدالی بود و در اعتراض تو اعتباری.
دستی به بدرقه داشتی و چشمی به ظهور.
قلبت پر از عاطفه بود و لبریز از رابطه.
ریشه هایت را درخت ها می دانستند و سرسبزیِ اندیشه ات را بهارها.
شهادت در باورِ تو بود. در باورت بود که «مَثَل شهید، مَثَل شمع است که خدمتش از نوعِ
سوختن است و فانی شدن و پرتو افکندن تا دیگران در پرتو این نیست شدن بنشینند
و آسایش یابند»
بهشتی! درود بر تو و سلام به حماسه تو که می سوزم و می گریم؛ که اشک ریختن
به شهید، حرکت در موجِ اوست و نگریستن به پرواز در اوجِ او.
بهشتی! مغزِ متفکر شورایِ انقلاب! درود بر تو که استادِ تو امام بود و شاگردانِ تو یک ملّت.
تو ایستادی و باور داشتی که: «روزی که گردونه همیشه پوینده مبارزه ملّت، در سازماندهی
استواری بیفتد باید اطمینان داشت که جرثومه های ضد انقلاب نمی توانند به آن
نزدیک شوند».
ای افتخار آفرینِ عرصه عزت و آزادی! کدام افتخار برای تو بالاتر که بگویی «طلبه ای هستم
که هر چه از دستم برآید به این انقلاب خدمت کنم».
بهشتی! دل دلبستگیِ انقلاب! هیچ دلبستگی نتوانست جرأت هجرت تو را از این دنیا بگیرد.
تاریخ را برای خود ساختی و از حضیض ذلت و مذّمت به اوجِ غیرت و رفعت و شوکت رهسپار
شدی، تا نشان دهی که ستار شدن، تلاطم سوختن است و جریان جان باخت.
در زیر بیرق یکدلی و یکرنگی ایستادی و سرودی به رنگ آزادی سر دادی و تمامِ پرندگانِ
بی پروا را به زمزمه باران دعوت نمودی.
بهشتی! رابطه آلوده ظلم و عصیان را به آتش کشیدی و عشق و بندگی را به شعشعه وسیع
سعادت و رهایی پیوند دادی.
بهشتی! ای مطلعِ سرخِ انقلاب! درود بر تو باد، که در هیچ کجای حادثه ها توقف نکردی و «حرکت»
و «فریاد» را تا آخرین نفس خویش به خاطر داشتی.
فارغ التحصیل رشته عرفان بودی و طلبه نور که مراقبه را می شناختی و محاسبه را همواره به خاطر داشتی.
مؤمنی متخصص بودی که در ایمان تخصص داشتی و در عشق ورزی به میهن، مهارت.
می خواستی تشنگان حقیقت را از چشمه زلالِ عشق و عرفان و عقیده سیراب کنی، منطق و منش تو،
نه زبانه شمشیر بود
و نه شمشیر زبان، که مهربانی بود، مروت عشق بود و همدلی.
بهشتی! حضورِ تو، هنر انقلاب بود.
تو موفقیت موّاج بودی و اندیشه ات سرشار از نشاط و شعور و عشق بود و قلبت لبریز از تپش عاطفه ها.
نه طغیان غرب و نه عصیان شرق، نتوانست خدشه ای بر باورِ بارانی تو وارد آورد.
جهتِ عقربه اعتقاد تو رو به صدق بود و صفا، حق بود و عدالت، عفت بود و عطوفت، برادری بود و برابری،
اخلاص بود و اخلاص.
شب بود و در تبسمِ تو گویی هاله ای از رنج موج می زد.
شب بود و بغض هزار پنجره باران، گلوی احساس تو را می فشرد. امّا دقیقه ای خنده از لبانِ تو کنار نمی رفت.
«نشانِ مرد مومن با تو گویم که چون مرگش رسد خندان بمیرد»
به وداع ایستادی تا شکوهمندی مطمئن خویش را نشان تمام گرد و غبارها دهی.
به وداع ایستادی تا آخرین نیاز خویش را که به او پیوستن است، در قنوتِ خویشتن بخوانی.
به وداع ایستادی تا پرواز پروانه های نیایشِ خویش را در قنوت آخر به نظاره بنشینی. زمانِ آن رسیده بود
که خداوند وعده داده بود.
«ما کان لنفس ان تموت الا باذن اللّه کتابا مؤَجَّلاً؛ که هیچ کس در این عالم نمی میرد، مگر به فرمانِ خدا
و در هنگامی که خدا معین نموده است»
ساعت حدودِ هفت و نه دقیقه به افقِ فاجعه بود که هوا روشن شد. بویِ خون و فریادِ خشکیده، بوی باروت
و بغض های منفجر شده، با صدای اللّه اکبر آمیخته شد.
صدها خروار خاک و سنگ و سیمان و هزاران خروار دلگرمی، می خروشید و در بهت معلق ذرات، موج
می زد. زمین، مبهوت بود و زمان گیج.
سرانجام، رسید آن چه را که کودک «محله چهار سوق»، منتظر آن بود.
سرانجام به ما رسید آن چه مصیبت بود. داغدارِ این حادثه، امام رحمه الله بود و انقلاب.
شهادت، جان نثارانِ «در قربانگاه حزب»، تمام حنجره ها را سرشار از مرثیه ای تازه تر از داغ می نمود.
در آن فضایِ ملتهب از اتصال سیم و گرد و خاک و بوی خون، بوی عطر یاسِ مردانِ آسمانی بود که زمین
را غرق در شگفتی کرده بود.
بهشتی و یارانش رفتند تا بار سنگین مسؤولیت را به دوشِ شاهدان بگذارند و دور از همه جنجال ها و
توطئه ها و نفاق ها و التهامات، چشم بر هم نهند.
شمع قامتِ بهشتی، این مصداقِ «نفس زکیه» به خاک افتاد امّا اندیشه بلند و نورانی اش تا همیشه پابرجاست.
هنوز که هنوز است، در گویش زمان، این صدا طنین انداز است که: «ایران پر از بهشتیه»