خانه ، خانه ی زهراست
آرام آرام از کوه بالا می آمد قلبش مطمئن بود اما ترسی شفاف وجودش را پر کرده
بود قدم به قدم نزدیک می آمد، به کنارغار رسید ایستاد ،آرام وبی حرکت ، درآن فضا
فقط صدای سکوت بود که به گوش می رسید و جز او کسی آنجا نبود ناگاه صدایی از
غار برآمد (فاخلع نعلک إنک بالواد المقدس طوی) این خدای موسی بود که با او
سخن می کرد…..
نمی دانم از کدامین میانبر و یا از کدامین پس کوچه رسیده ای وراه خانه اش را چگونه
پیدا کرده ای؟ میدانم خسته راهی اما بگذار قدری باهم سخن بگوییم …
آخر سالهاست، سالهاست که همه به دنبال نشانه ای از بی نشانی اش می گردند تا مگر
قدری در کنارش بنشینند وقصه این مردمان بی وفا را بازگویند، سرشان را در میان
دامان پاکش بگذارند و های های بر حال زار خود بگریند ،اما هر چه می جویند اورا
نمی یابند وتو نمی دانم به کدامین مناجات شبت ویا به پاداش کدامین کار نیکت به خانه
اش دعوت شده ای؟
نمیدانم شاید دعای خیر عزیزی پشت سرت بوده که حال چراغ راهت در ظلمات شده
وجلوی پایت راروشن کرده است .شاید هم قصه همان یک قطره اشک باشد که روزی
در مصیبت پسرش ریخته ای وحال نورش تورا به این جا کشانده است ویا شاید توهم
مثل من اتفاقی از این کوچه باغ می گذشتی وشمیم یاس را از فاصله ای دور حس
کردی وبی اختیار مسیر راهت را عوض کردی وبه این سو آمدی و آنگاه جلوی در
پایت شل شد وهمانجا لحظه ای توقف کردی تا مگر ببینی این بوی خوش از کجای این
خانه می آید، بی اختیار در را گشودی وانگار دستی تورا به داخل حیاط خانه کشاند
وقتی داخل شدی سرت را که کمی بلند کردی چشمت به سر درخانه افتاد تازه متوجه
شدی که اینجا کجاست واین بوی خوش به خاطر چیست و باز بی اختیار دست بر
روی سینه گذاشتی وبه رسم ادب به صاحب خانه سلام دادی وپاکی گوشه دلت لرزید
، قطره اشکی از گوشه چشمت سر خورد وافتاد ،غوغایی در دلت به پا شد وبا خود
گفتی من ، من اینجا چه می کنم حس غریبی به تو می گفت بیا اینجا همان جایی است
که سالها به دنبالش می گشتی ، اینجا همان جایی است که آرامشش را تودر کوچه ها
می جستی ، اینجا همان جایی است که می توانی فریاد بزنی وبگویی …
خدایا آمده ام ،آمده ام به خانه دخت پیامبرت ،به خانه نور چشم پیامبرت آمده ام تا
خستگی سالها رفتن و نرسیدن را بگیرم آمده ام تا فریاد بزنم زندگی بی تو را نمی
خواهم ، آمده ام بگویم هیچ ندارم اما می خواهم بروم ، می خواهم بی انتها شوم وبمانم
در کنار تو، راهم طولانی است ، توشه ای ندارم ، دستم را بگیر ….
نزدیکتر می آیی از لای درز در نگاهی می کنی و چشمت به چراغی می افتد که با
نور کمش خانه را نورانی کرده است اما عمیق ترکه می اندیشی می یابی که نه انگار
این نور چراغ نیست که چشمان تورا خیره کرده بلکه نور ایمان است که در دل اهالی
این خانه است . جسارت می کنی و اولین قدم را که می خواهی بگذاری ناگاه ندایی
از درونت برمی خیزد (فاخلع نعلک انک بالواد المقدس طوی)…..
کفش هایت را از پای در آور اینجا سرزمین مقدسی است، خم می شوی وکفشهایت را
از پایت در می آوری ، درگشوده خانه را که در مقابل خود می بینی مثل پرنده ای
که تازه از قفس آزاد شده خود را رها می کنی ومی روی تا دلت را ازنور پر کنی و
تو هم مثل یکی از اهالی نورانی این خانه باشی که جزنور چیزی نمی جویند شاید
هم بتوانی بلاخره روزی نشانی پسرش را از او بگیری وبا کمک اوپرواز کنی وبروی
تا اوج تا بی نهایت تا خدا……………