درسی از شهید رجایی
حدود ساعت14:30دقیقه بعد از ظهر روز هشتم شهریور 1360 بود. آقای رئیس جمهور، با گام های استوار و محکم از اطاق کار خود درساختمان ریاست جمهوری، خارج و وارد هال می شود. به ایوان مشرف به پله های پایین ساختمان که می رسد، راننده رئیس جمهور که فکر می کند ایشان قصد خروج دارد، به سرعت خود را به او می رساند، ولی وقتی می بیند چنین قصدی ندارد، از موقعیت پیش آمده استفاده می کند وباب صحبت را در باره تنها پسر نوجوان رئیس جمهور باز کرده، می گوید: آقای رجایی، فرزندتان در سن نوجوانی است و به اقتضای سن تمایل دارد گاهی سوار یکی از موتورهای موجود در دفتر شود. از آن جا که ما از شما اجازه چنین کاری را نداشتیم، چند بار مانع شدیم. اما حالا استدعا می کنم اگر موافق باشید، اجازه دهید یکی از آن ها را گاهی در اختیار ایشان بگذاریم تا خواسته نوجوانی او ارضا شود.
رئیس جمهور همین طور که از پله ها پایین می آید، می گوید:کدام موتورها؟
- همین که در جنب این پله هاست .
صورت آقای رجایی سرخ می شود و با لحنی در نهایت قاطعیت و صراحت می گوید: فلانی مگر این موتورها مال پدر اوست که به او اجازه سوارشدن یکی از آنها را بدهم؟! اینها متعلق به سی وشش میلیون نفر (جمعیت آن روز ایران) است. چگونه و با چه مجوزی موافقت کنم که حق آنهارا به پسرخودم بدهم تا از آن برای خواسته شخصی خود استفاده کند؟! حاشا وکلا.
بعد با لحن ملایمی که پس از هر سخن با صلابتی به کار می گرفت، پدرانه و معلمانه گفت: بله، البته پسرم خواسته ای دارد و حق هم دارد که آرزوی چنین چیزی داشته باشد. وقتی از جلسه امروز برگشتم، در این باره فکری خواهم کرد و برای اینکه او بدون استفاده از اموال بیت المال به خواسته اش برسد، چاره ای خواهم اندیشید .
حدود دو ساعت و بیست دقیقه بعد یعنی در ساعت 16:50دقیقه هشتم شهریور 60 صدای انفجاری از اطاقی که رئیس جمهور بیست دقیقه پیش از آن خارج شده و به آن برگشته بود، بلند می شود ودر نتیجه او هرگز فرصت نیافت که در باره خواسته فرزندش فکر کند.
به نقل از سایت حوزه