دشت
شبی در خواب دیدم نینوا را غروب و ماتم دشت بلا را
زمین و آسمان اندر دل شب فرو رفته همه در تاب و در تب
سکوت سرد صحرا غرق خون است و رویش از شهادت لاله گون است
میان علقمه سروی فتاده به پیشش آیت حق ایستاده
سلیمان زمان بی یار و یاور خدایا این نمی آید به باور
که مردم بیعت خود را گسستند دل فرزند زهرا را شکستند
اگر چه گشت مولا بی کس و یار نشد هرگز ز بهر دشمنش خوار
علمدارش دو دستش را فدا کرد که حق احیا شود از کار این مرد
دو گل از باغ پیغمبر کجایند علی اصغر و اکبر کجایند
تن زخمی لاله نیزه باران ز دستان پلید نیزه داران
چنان در قلب دشمن کینه جا داشت که آتش را به قلب خیمه ها کاشت
دل زینب هزاران درد دارد برادر را به غربت می سپارد
به ناگه دیدگانم را گشودم ولی دیگر در آن صحرا نبودم
به صد حسرت به خود گفتم خدایا که من هم کاش بودم اندر آنجا
ولی دیدم که من هم می توانم چو یک سرباز باشم در زمانم
علی ما علمدار خمینی است درون سینه اش شور حسینی است
اگر من بشنوم روزی ندایش تمام هستی ام بادا فدایش
الهی یاریم کن تا بمانم کنار آن امام خوش بیانم
فاطمه ملک آستانه