شعر تنهایی از مادری تنها
17 مهر 1391
دستهایم چه پیر و فرتوتاند
دست، نه! دستههای تابوتاند
روزی این دستها جوان بودند
نازک و نرم و مهربان بودند
مانده امروز از آن همه پاکی
زان همه چیرگی و چالاکی
پوستی تیره و چروکیده
استخوانی تکیده، پوسیده
شده نشخوارِ یادها، کارم
خویش را این چنین میآزارم
گاه زین پیر مانده در زندان
یاد کی میکنند فرزندان
گاهی از من سراغ میگیرند
لیک اما ز دیدنم سیرند
سرد و نامهربان و ناهنجار
رفع تکلیف میکنند انگار
چه کنم درد من نمیدانند
خواهش جان من نمیخوانند …
شاعر: منزوي
*****