شهید بهشتی در ائینه خاطرات
طلبه بود و جوان. هرروز میرفت دبیرستانها درس انگلیسی میداد. میگفت اینطوری استقلالم بیشتر است،نواقص حوزه را بهتر میفهمم و با شجاعت بیشتری میتوانم نقد کنم. تا آخر عمرش هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورشزندگی میکرد.
*****
«بنده وکیلم؟»دخترخانم که گفت «بله»یک پاکت دویست مارکی گذاشتند جلوی حاج آقا. امام جماعت مسجد هامبورگ گفت«این وظیفه من است. برای وظیفه هم پول نمیگیرم.»اصرار پشت اصرار که باید قبول کنید. شماره حساب داد،گفت بریزید به حساب مسجد.
*****
آلمان،هامبورگ،ایستگاله راه آهن،موقع ظهر رسیده بود. قبله نما را نگاه کرد و همانجا ایستاد نماز بخواند. پلیس را خبر کردند که یکی آمده حرکات غیرطبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود من مسلمانم،نماز هم واجب دینی ما است. محکم گفته بود،آزادش کرده بودند.
*****
بهش میگفتند انحصارطلب،دیکتاتور،مرفه،پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمیدهی؟ تا کی سکوت؟ میگفت مگر نشنیده اید قرآن میگوید:انالله یدافع ان الذین آمنوا. یعنی وظیفه من این است که ایمان بیتاورم،کار خدا این است که از من دفاع کند. دعا کن من وظیفه خودم را خوب انجام بدهم. خدا کارش را خوب بلد است.
*****
از بهشتی پرسید روحانی هم میتواند عضو شورای شهر شود؟ گفت: روحانی همه جا میتواند برود به شرط اینکه علمش را داشته باشد نه اینکه تکیه اش به علوم حوزوی باشد. گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلحیت هرکاری را نمی دهد.
*****
به یار دیرین که رسید انگار که به بهشت رسیده باشد گفت« امشب نماز به امامت شما».گفت«نماز من شکسته است،مسافرم.»خندید گفت«نماز مغرب را که شکسته نمی خواندید.»هردو خندیدند. مغرب،موسی صدر امام بود و عشا بهشتی.هردو به هم اقتدا کردند.
*****
کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در آلمان دعوتش کرده بودند برود باهاش مباحثه کنند. رفته بود. دیده بود یک کافه است،طبقه اول بار است طبقه دوم جای سخنرانی. اول از همه،حصیرش را پهن کرده بود تا نمازش را بخواند.
*****