نامه اي به بهشت
بابا مجتبي سلام
اميدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. يادش بخير! آن روزها كه مهد كودك بودم و موقع ظهر به دنبالم مي آمدي، هميشه خبر آمدنت را خانم مربيام به من ميرساند:
«سيده زهرا علمدار! بيا بابات آمده دنبالت!»
و تو در كنار راهپله مهد كودك مينشستي و لحظهاي بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفيدم را به تو ميدادم و با حوصلهاي بهيادماندني آن را بر سرم ميگذاشتي و بعد بند كفشهايم را ميبستي و در آخر، دست در دستان هم بهسوي خانه ميآمديم.
راستي بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برايت و بعد از آن با صداي بلند روبهروي عكس تو ايستادن و خواندن؛ انگار آدم سبك ميشود.
بابای عزیز! تو همه چيز مرا با خود برده اي،حتي حس ناب گريستن را. بي گمان چيزي درآن سوي افق ديده اي كه اين گونه خويشتن را به شط جاودانه ي آسمان انداختي، با من بگو چه شنيده اي و چگونه به راز عباس بي دست پي برده اي؟
اي پدر عزيز! اي پاره دل من، ياد خاطره ي تو را جيره بندي كرده ام كه مبادا تمام شوي. باور كن هر كجا كه مي روم تمام دل تنگي هاي تورا با خود مي برم و در برابر افق خاطرات تو مي نشينم و در حضور پنجره ي باز نگاهت براي تنهايي خود دست هاي اشك آلودم را تكان مي دهم. مگر شهيدان با تو چه گفته بودند كه چشمانت را از ما دريغ كردي؟ داغ تنهايي كدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پي به چه رازي برده بودي كه گام هايت تو را تا خاك ريزها برد؟ تو با بال كدام فرشته به پرواز در آمدي؟ اي منتهاي دل تنگي من! اي كاش راز سكوت تو را مي فهميدم اي نوحه خوان حضرت عشق! اي نور چشم من اي پدر عزيز.!
سيده زهرا علمدار ـ فرزند شهيد حاج سيد مجتبي علمدار