نغمه ی دل
گاهی نوشتن اولین جمله، اولین کلمه یا حتی اولین حرف آن قدر مشکل است که نیروی قلم برای خود نمایی بر کاغذ هم نمی تواند قدرت نوشتن را بر سر انگشتانم بیاورد. مغزم چون گنجینه لغاتی می شود که گویی هنوز یاد نگرفته ام از آنها استفاده کنم. شاید هم اشتباه می کنم به کلی خالی شده و مانند کودکی سعی در یادگرفتن کلمات و پیداکردن ارتباطشان با هم را دارم. نمیدانم حس عجیبی است! از چه بنویسم؟ از کجا شروع کنم؟ از چیزهایی که برایم عزیز است یا چیزهایی که از آنها متنفرم. از آرزوهایم یا از فرصتهای از دست رفته. در وصف نگاری بنویسم یا زبان به گله او باز کنم. فکرم به هر سو که میرود گویی نقطه آغاز نیست میانه راهم که باید از جایی دیگر شروع کنم. شاید پایان یک اتفاق را بنگارم که پندی باشد برای خوانندگان. شاید نمیدانم از چه بنویسم از دریا. از موج از برف از گل سرخی زندانی بر بوته خار. از عشق از آه از مادر از مرگ از تولد؟ وصف چه چیزی را کنم. لبخند زیبای مادر پس از تحمل درد و رنج بسیار پس از اولین نگاه به فرزند. از تلاش خستگی ناپذیر جوجه ای برای یادگرفتن پرواز. از اشتیاق مورچه برای جمع آوری دانه ها برای زمستان سرد. از بوی خوش کاهگل و عطر شامه نواز نان تنوری زیر بارش قطرات باران بهاری و شاید از عشق پیامبری بر امت خود و طلب رستگاری آن ها. تمام اینها یک نقطه آغاز دارند آن چیزی یا کسی نیست جز خدا. چه چیز زیبا تر از توصیف زیبایی خدا ـ چه چیز گفتنی تر باشد برای پند جز حکمت خدا. صبر مادر، عشق پیامبر، تلاش جوجه، قطره باران جز رحمت خداست؟ زندگی می بخشد. چراغ راه است. چشم پوشی می کند. فرصت می دهد. می میراند و باز زنده می کند. اما چه می توان نوشت از این همه بزرگی. از خالق این همه زیبایی. وصف تمام نعمت های او آن قدر که می شناسم کار من نیست چه رسد به آن هایی را که نمی بینم و نمی شناسم. اما همین بس که اگر گل زیباست. اگر مادر ستودنی است. اگر باران لطف است اگر نان برکت است. اگر جنگل سبز و دریا آبی است و اگر …. هزاران حکمت و نعمت و لطف و مشیت از آن اوست که در وصف نمی گنجد.
«نتوان وصف تو گفتن که در وصف نگنجی نتوان ذکر تو گفتن که تو در بند نیایی».
به قلم: فاطیما