از برای خدا... یا برای خود!
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی
منبع: کیمیای سعادت
برای زینب می نویسم ...
رای تو مینویسم، ای زینب! ای که فریاد با تو آغاز شد و بیداد با تو رسوا! ای آزاد اسیر! ای قامت سبز اعتراض! ای نهال بارور ایثار! ای جاری
زلال متانت! ای آیه صراحت و عفت! ای آذرخش خشم! ای مظهر لطافت و رحمت! چگونه میتوان تو را گفت، تو را نوشت. قلم در ابهامِ
شناختت مانده است. انسان، در زیبایی کامل در تو متجلی است.
چه کسی را میتوان یافت که در هنگام توهین، در هایوهوی کشنده انبوه مردمان، در کوچههای تهمت و تحقیر، در خندههای شوم پلیدان، آرام و بیهراس اینگونه پرصلابت و قاطع، رگبار تند سخن را بر قلبهای سخت خفتگان، چون آتشی مذاب جاری کند.
کیست که در چنین هنگامه سراسر خون و رنج و درد و تنهایى،هنوز فریادی برای کشیدن و سخنی برای گفتن و توانی برای ایستادن داشته باشد.
خدایا چگونه باور کنم، چگونه میتوانم شانههای ظریفی را در زیر کوهساران سنگین این همه فاجعه، ایستاده ببینم؟
زینب(س) آیههای توانایی انسان را نوشت و سرود قدرت ایمان را سرود و شعر بلند رسالت را نگاشت.[۱]
[۱]. محمدرضا سنگرى،سوگ سرخ، انتشارات تربیت، ۱۳۷۰، صص ۵۹ و ۶۰.
*****
«کَشَجَرَهٍ طَیِّبَهٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ…»
«درخت پاکی که ریشه آن در زمین و شاخه هایش در آسمان است…».
عشق، از نهانخانه دل، پای بیرون مینهد و از محاسبات و فرضیات خاکی و زمینی عقل، پاپس می کشد. از بامِ شدنها و ناشدنها اوج می گیرد و فارغ بال، در آسمان معنا سیر می کند؛ آنک تویی که از عرش، بر فرش می تابی.
عشق در این عروج روحانی، دیدگانی را مفتون قدرت سیر و صعودش می کند که تا حال، با اشاره انگشت به ماه، نوک انگشت را می دیدند؛ نه خود ماه را زینب! تو چکاوک آشیان گزیده عرشی، نام تو را رسول، از آسمان آورده است. نامت، محفوظ در لوح آسمان هاست. منادی عرش، نام «زینب» را زمزمه میکند.
تو را با عقل و عشقم دوست دارم
ای فرشته لحظه های تنهایی حسین علیه السلام ! میخواهم از تو بنگارم. تو را ندیده ام؛ ولی انگار می بینم. صدایت را نشنیده ام؛ انگار می شنوم!
من، صدای دلکش خطابه زینب را از جایی می شنوم که پای مفلوجِ معادلات تهی از قدرت عشق، کوتاه است و از پیمانه خلوتنشینان بیهنرِ لایعقل، در آنجا خبری نیست؛ چراکه آن عقلِ معادله ای، برای اثبات ادله خویش نیز در بند آزمون و خطاست و آن عشقِ تُهی لایعقل، مثال فردی کور است؛ گاه پس می رود و گاه پیش؛ نه می رسد، نه می رسانَد!
بر آستان جانان… مویی سپید کن
مپندارید این دختر حوریوش آسمانی مقام، در لابهلای چرخ دنده های زنگاربسته عقل منهای عشق، که گره خورده و بی تحرک، در متن صفحات قطور تاریخ خفه مانده اند، یافت می شود، یا در جام رندان مست، که با زلف پریشان در کوچه های عشق منهای عقل لاف می زنند و سر و موی می کنند، رُخ می نماید!
از زینب، تاریخ تولدی و تاریخ شهادتی دانستن، در این یکی، غزلی از گل و در آن یکی، جامه مشکین کردن و هِق هِق زدن چه کار آسانی است و چه شناختِ بیرنجی!
رها کنید زینب را با این ساده انگاریها!
این دختر، از تبار علی علیه السلام است؛ یا در شناختش زحمتی بِکِش، سر و مویی سپید کن که سر و موی کَنْدَن هنر نیست؛ یا رحمتی کن و از مرکب معرفتش فرود آ و راه خویش گیر!
اینک تو میآیی…
ای بانوی زلالتر از آب روان! تو میآیی و غنچه های باغچه، آمدنت را در گوش هم نجوا می کنند.
ای کوه تنها مانده در میان نیزههای شکسته!
جز تو چه کسی با کمر خمیده به داغی و فراقی، فریاد «ما رَأَیتُ اِلاَّ جَمیلا…» سر می دهد؟!
تو پناه آهوان گمگشته خرابه های شامی.
تو همان پروانه پر و بال سوخته بر بالین شمع مقتلی.
تو اینک میآیی و دلها، خرسندند از آمدنت.
درّ غلتان وجودت را فرشتگان، در حریرِ قنداق های از جنس بالهای آسمانیشان می پیچند.
عطر روح افزای وجود مقدست، از پس ستیغ کوه های تاریخ، در دشتِ کنون از هنوز تا همیشه به مشام میرسد.
یا زینب کبرا! ما اهالی شهر چهارده ستاره ایم.
«رواق مَنظر چشمِ من آشیانه توست *** کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست»
ای دل...
اى دل! تو چه مى کنى؟ مى مانى یا مى روى؟
اى دل! نپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لا غیر… صحراى بلا به وسعت همه تاریخ است و کار با یک «یالیتنى کنت معکم» ختم نمىشود!
سِر آنکه دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارون? آخرت است.
یاران! شتاب کنید که زمین نه جای ماندن، که گذرگاه است… گذر از نفس به سوی رضوان حق. هیچ شنیده ای که کسی در گذرگاه، رحل اقامت بیفکند.
یاران! شتاب کنید، قافله در راه است. مى گویند که گناهکاران را نمى پذیرند؟ آرى! گناهکاران را در این قافله راهى نیست… اما پشیمانان را مى پذیرند. اگر نبود باب توبهاى که خداوند با خون حسین میان زمین و آسمان گشوده است، حضرت آدم نیز بهشت زده و رها شده و سرگردان، در این برهوت گمگشتگى وا مىماند.
اگر در این دنیاى وارونه، رسم مردانگى این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند… بگذار این چنین باشد. این دنیا و این سرما!
دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند، و گرنه، در هنگام راحت و فراغت و صلح و سلامت، چه بسیارند اهل دین.
اى همسفر، نیک بنگر که در کجایى! مباد که از سر غفلت، این سفینه اجل را مأمنى جاودان بنگارى و در این توهم، از سفر آسمانى خویش غافل شوى.
هر انسانى را لیله القدرى هست که در آن ناگزیر از انتخاب مىشود و حُر را نیز شب قدرى این چنین پیش آمد… عمر بن سعد را نیز… من و تو را هم پیش خواهد آمد…
اگر باب «یالیتنى کنت معکم» هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که «لعن اللَّه أمه سمعت بذلک فرضیت به»
قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیرى است بر آنچه فرمودهاند: کل یوم عاشورا و کل أرض کربلا… این سخنى است که پشت شیطان را مىلرزاند و یاران حق را به فَیَضان دائم رحمت او امیدوار مىسازد.
دهر بر مراد سفلگان(حقیران) می چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می رسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود… پس ای دل، شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم!
فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه تر و امام از هردو تشنه تر. فرات تشنه مشک های اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هردو تشنه تر است، اما نه آن تشنگی که با آب سیراب شود!
جملات جاودانه از سید شهیدان اهل قلم
اربعین ...
اربعین بیش از آنکه چهل منزل دلتنگی و و فراق و زجر و درد و اسارت و …. باشد، چهل منزل نور در برابر ظلماتی است که یزیدیان به پا کرده بودند.
اربعین احیاء است،
احیاء همه چیز، هر آنچه محمد (ص) آورده و علی (ع) پاسداری کرده و فاطمه (س) به پایش خون ریخته و محسن شهید و عمار و ابوذر و میثم و …. جانشان را برای آْن دادند، و حسنین (ع) با خون دل و صبر و درد و رنج غربت و …. حفظش کرده اند.
اربعین یعنی احیای نبوت و امامت و حتی شاید احیای توحید!
اربعین انتظار است.
اربعین عاشوراست.
اربعین تحکیم و استمرار شیعه است.
اربعین یک نقطه ای آرمانی است، که در عمل زینب (س) آنرا محقق و عینی نمود، نقطه عطفی در تمام تاریخ …
اربعین همه تاریخ است، تاریخ تمام رنجها و مرارتهایی که آل الله برای احیاء دین و بقای آن کشیدند
******
مناجاتی آسمانی از دکتر شهید مصطفی چمران
پرگشایم
خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم.
با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم.
آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم .
از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم
و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
******
خوش دارم هیچکس مرا نشناسد
هیچکس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد،
هیچکس از راز و نیازهای شبانهام نفهمد
هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمههای شب نبیند
هیچکس به من محبت نکند
هیچکس به من توجه نکند
جز خدا کسی را نداشته باشم
جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم
جز خدا انیسی نداشته باشم
جز خدا به کسی پناه نبرم
مطالعه چند جلد كتابِ قطور در اتوبوس !
من توقعم اين است كه مردم ما كتابخوانى را جدى بگيرند. البته جمعى از مردم جدى مىگيرند؛ اما همه اين طور نيستند. من مىخواهم خواهشى از مردم بكنم و آن اين است: كسانى كه وقتهاى ضايعشوندهاى دارند؛ مثلا به اتوبوس يا تاكسى سوار مىشوند، يا سوار وسيلهى نقليهى خودشان هستند و ديگرى ماشين را مىراند، يا در جاهايى مثل مطب پزشك در حال انتظار به سر مىبرند و بههرحال اوقاتى را در حال انتظار به بىكارى مىگذرانند، در تمام اين ساعات، كتاب بخوانند. كتاب در كيف يا جيب خود داشته باشند و در اتوبوس كه نشستند، كتاب را باز كنند و بخوانند. وقتى هم به مقصد رسيدند، نشانهاى لاى كتاب بگذارند و باز در فرصت يا فرصتهاى بعدى آن را باز كنند و از همان جا بخوانند.
بنده خودم چند جلد قطور از يك عنوان كتاب را در اتوبوس خواندم! البته قضيه مربوط به قبل از انقلاب است كه چند روزى براى انجام كارى از مشهد به تهران آمده بودم. بنا به دلايلى نمىخواهم اسم كتاب را بگويم. وضعيت و فضاى اتوبوسهاى آن روزگار براى ما خيلى آزار دهنده بود و نمىتوانستيم تحمل كنيم. دلم مىخواست سرم پايين باشد و خواندن كتاب در چنين وضعيتى بهترين كار بود. ساعتى را كه به اين حالت مىگذراندم احساس نمىكردم ضايع مىشود. آن وقتها تقريبا يك ساعت طول مىكشيد تا آدم با اتوبوس از جايى به جاى ديگر مىرفت. بعضى وقتها اين جابجايى كمتر يا بيشتر هم طول مىكشيد. بههرحال چنين يك ساعتهايى را احساس نمىكردم كه ضايع مىشود؛ چون كتاب مىخواندم.
به نقل از پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله خامنه ای
سخنانی از آیت الله بهجت (رحمه الله علیه)
لذت از نماز، از هر لذتی بالاتر است
در روايت است كه رسول اكرم ـ صلّى اللّه عليه وآله وسلّم ـ فرمود:
«حُبِّبَ إِلَىَّ مِنْ دُنْياكُمْ: أَلطِّيبُ، وَ النِّساءُ، وَ جُعِلَ قُرَّةُ عَيْنِى فِى الصَّلاةِ.»
iز دنياى شما مورد علاقه و محبوب من است: عطر و بوى خوش، زنان، و نور چشم من در نماز قرار داده شده است.
تمام لذّتها روحى است و آن چه از لذّات كه در طيب و يا از راه نساء، به صورت حلال تكوينا مطلوب است، بيش از آن و به مراتب بالاتر، در نماز است؛ امّا طفل كم درك را با لذت حجله و عروسى كارى نيست و حجله گاه براى او لذّت ندارد، بلكه براى او حصار و قفس و زندان است و خود او در آن جا زندانى و بى تحرّك است، براى او دويدن و بازى لذت دارد، او دوچرخه و سه چرخه دوست مى دارد و از اين لذّت مى برد كه از جايى به جايى در حركت و سير باشد، بازى در كوچه براى او از حجله و عروسى لذّت بخش تر است.
براى ما هم آبگوشت لذت دارد. براى ترياكى ها و شيره كشها و… كارهايشان از همه چيز ـ چنان كه مدّعى هستند ـ لذيذتر است.
لذّتها همه روحى است، وگرنه كوه به اين عظمت، در جهالتِ از لذتهاى روحى است.
در روايت است:
«تَنَعَّمُوا بِعِبادَتِى فِى الدُّنْيا، فَإِنَّكُمْ تَتَنَعَّمُونَ بِها فِى الاْآخِرَةِ.» در دنيا از عبادت من برخوردار شويد و لذّت ببريد، چرا كه در آخرت از آن لذّت خواهيد برد. (2)
____________________________
1. وسائل الشيعة، ج 1، ص 442، ج 2، ص 144؛ بحار الانوار، ج 73، ص 141؛ ج 79، ص 211؛ خصال، ج 1، ص165، نيز ر.ك: مسند احمد، ج 3، ص 128، 199، 285 و…
2. اصول كافى، ج 2، ص 83؛ وسائل الشيعة، ج 1، ص 83؛ بحار الانوار، ج 8، ص 155؛ ج 67، ص 253.
*****
بهترین راه تحصیل مقامات و کرامات
يا مى شود كار ما درست شود و به مقام كمال و معرفت برسيم بدون اين كه از دنيا و از زندگى اجتماعى و از صنعت و حرفه ى خود دست برداريم و به غارها و بيابان ها برويم و هميشه در آنجا با عزلت و كناره گيرى از مردم و جامعه مشغول به عبادات معهوده و اوراد و ادعيه مأثوره باشيم؟
هر چند از آيه ى شريفه ى «وَ رَهْبَانِيَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا كَتَبْنَـهَا عَلَيْهِمْ إِلاَّ ابْتِغَآءَ رِضْوَ نِ اللَّهِ» (1)؛ (و رهبانيّتى را كه آنان نوآورى نمودند، ما بر آنها ننوشته و واجب ننموده بوديم، مگر براى نيل به خشنودى خدا.)
اجمالاً استفاده مى شود خدا از رهبانيّت راضى است. انسان تا زمانى كه به يك شغل اجتماعى مشغول است نمى تواند به عبادات و ادعيه و… مشغول باشد. آيا راه اين است كه مستغنى شود و خلوت كند و مشغول عبادت و تذكّر باشد، و يا اين كه: « كُنْ فِى النّاسِ وَ لاتَكُنْ مَعَهُمْ. » اين مضمون در كلمات علىّ ـ عليه السّلام ـ هنگام وفات، و نيز در سفارش آن حضرت به كميل ـ رضوان اللّه تعالى عليه ـ و ديگر فرموده هاى ايشان آمده است.(2)
در ميان مردم باش و با آنها مباش. آيا با وجود اشتغالات اجتماعى مى توان عبادات، از قبيل قرائت قرآن و نماز و… را كه حدّى ندارد، انجام داد؟! البتّه بوده اند كسانى كه در شبانه روز يك ختم قرآن مى كردند. آيا چيزى هست كه جايگزين اشتغالات سنگينى كه اهل رياضت انجام مى دهند بشود، اشتغالاتى كه با بودن در اجتماع جمع نمى شود، مگر اين كه انسان از اجتماع كناره بگيرد و از لوازم زندگى اجتماعى مانند ازدواج و رسيدگى به افراد واجب النّفقه شانه خالى كند؟! گذشته از اين كه اساسا كار مشكلى است انسان بتواند اموالش را در زمان حيات بين اهل و عيالش تقسيم كند و از اجتماع كناره بگيرد، آيا اصلاً اين كار جايز است يا خير؟! زيرا شايد موجب ترك واجبات شود.
در هر حال، آيا راهى وجود دارد كه انسان بتواند به سبب آن ترك دنيا نكند و با اين حال از سخط و خشم خدا مأمون و به رضاى خدا مطمئن باشد، و نتيجه ى كار راهبان تارك دنيا، يعنى «ابتغاءَ رِضْوَ نِ اللَّهِ» (3) را حايز گردد؟ يعنى نظير كسانى باشد كه رهبانيّت ندارند و در اجتماع هستند و فقط مندوبات و مستحبّات عادى را انجام مى دهند، ولى نتيجه ى كارهاى طولانى و دشوار آنها را حايزاند؟ آيا چنين چيزى امكان دارد؟ آيا اين گونه راه بدون تحمّل كارهاى سنگين اهل رياضت وجود دارد؟ زيرا بعضى از علماى بسيار بزرگوار بوده اند كه در اجتماع بوده اند و به درس هاى متعارف حوزه از قبيل بحث، مطالعه و… اشتغال داشته اند، و با اين حال اگر مقامات بيشترى از ديگران نداشته باشند، حدّاقل كم نداشته اند، يعنى اعلميّتشان از ديگران كالمُسلَّم، و مقاماتشان بسيار بسيار عالى بوده است.
خيال نشود كه در درس ها شركت نمى كردند و يا درس نمى گفتند، بلكه قطع داريم كه بيش از ديگران مشغول بوده اند و از كراماتى كه از آنها صادر و بعد از حياتشان آشكار شده، براى ما قطع حاصل مى شود كه داراى مقامات عاليه بوده اند . براى نمونه كراماتى از شيخ انصارى ـ رحمه الله ـ نقل شده كه در زمان حياتش به آنها معروف نبوده اند. ذكر مرحوم شيخ ـ رحمه الله ـ براى نمونه است وگرنه الى ما شا اللّه از علما بوده اند كه داراى كمالات علمى و عملى بوده اند و با اين وجود در فقه و اصول نيز بر ديگران تقدّم داشته اند، صاحب مستدرك حاجى نورى ـ رحمه اللّه ـ عدّه اى را نام برده و شايد شهيد ثانى ـ رحمه الله ـ هم از آنها باشد كه داراى مقامات عاليه معنويه بوده و در عين حال در علميّات هم قوى بوده اند و اقامه ى جماعت مى كرده اند و در ميان جامعه بوده و با مردم هم سر و كار داشته اند.
پاسخ اين كه: خيال مى كنيم در اين مطلب جاى شكّ نيست كه اگر انسان بدان موفّق باشد براى او كافى است و تمام مطالب و نتايج رياضات شاقّه و دشوار را دارد. و آن اين است كه انسان خود را در محضر خدا ببيند و خدا را در همه ى احوال مطّلع از خود و در همه جا حاضر و بر همه ى كارها و احوال خود ناظر بداند. خدا مى داند اين حالت مراقبه و توجّه، چه تأثيراتى در روح انسان و در تحصيل علم و معرفت دارد!
_____________________________
1.سوره ى حديد، آيه ى 27.
2. ر.ك: بحار الانوار، ج 75، ص 98؛ امالى طوسى، ص 7؛ امالى مفيد، ص 220؛ بشارة المصطفى، ص 26؛ تحف العقول، ص 171؛ غرر الحكم، ص 145؛ كشف الغمّة، ج 1، ص 535، 567.
3.سوره ى حديد، آيه ى 27.
سخنانی از جبران خلیل جبران
سخنانی زیبا و ماندگار از جبران خلیل جبران شاعر ، نقاش، نویسنده و متفکر لبنانی که در عمر کوتاه 48 ساله ( 1883 تا 1931 ) خویش
رازهای بسیاری را با آینده گان در میان گذاشت:
هر گاه مهر به شما اشاره کند دنبالش بروید .
حتی اگر گذرگاهش سخت و ناهموار است .
و وقتی بال هایش شما را در بر می گیرد اطاعت کنید .
حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند .
و اگر با شما سخن گفت او را باور کنید .
گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران می کند .
*****
زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند شما را به صلیب می کشد .
و هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگی تان می رود سر شاخه های نازکی را که
جلوی آفتاب می لرزند نوازش می کند . همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو
رفته می رسد و ان را در ارامش شب تکان می دهد .
*****
چون دسته های درو شده گندم شما را در آغوش می گیرد .
و شمارا می کوبد تا عریان شوید .
و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید .
و می ساید تا مثل برف سفید شوید .
و می ورزد تا نرم شوید .
آنگاه شما را به آتش مقدس می سپارد
تا نان مقدس شوید بر خوان مقدس خداوند .
*****
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ،
اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
*****
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ،
و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
*****
در رنجی که ما می بریم ، درد نه تنها در زخم هایمان ،
که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.
در تغییر هر فصل ، کوهها ، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند ،
همانگونه که انسان در گذر عمر ، با تجربیات و احساساتش تحول می یابد.
در دل هر زمستان ، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است
پرستوی بیقرار نگاهی به دو وصیتنامه شهید همت
شهید حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده دلیر لشگر 27 محمد رسول الله(ص) طی سال های 59 و 61 دو وصیت نامه جداگانه نگارش کرده است که مرور این دو وصیتنامه، برجستگی های شخصیتی و روح بزرگ این سردار رشید اسلام را بیش از بیش نمایان می کند.
وصیت نامه اول -59/10/19
به تاریخ 19/10/59 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم : هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت. مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست.
اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی … ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه باریش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد .