تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرا
من مایلم اینجا یادی بكنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی كه در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت كردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه كه صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیری از كار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – كه افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یك لشكر مجهز زرهی عراقی با یك تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روی بغداد موشك می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت كردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب كمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی كوتاهی می كنند.
مقام معظم فرماندهی كل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران
خاطره ا ی از شهید حسن عزیزیان:
توي منطقه و توي دسته ما حسن آقا اولين كسي بود كه براي نماز شب بيدار ميشد. در نماز شبهاي زمستان، جايي را که سردتر بود براي گريه و سجدههاي طولاني انتخاب ميکرد. هميشه وضو داشت. شايد باور كردنش مشكل باشد ولي از آب قمقمهاش فقط براي وضو گرفتن استفاده ميكرد. يادم است كه يك روز در منطقه اصلا آب نخورد و با سهم آبي که داشت فقط وضو گرفت.
به نقل از همرزم شهید
خاطره ای از شهید علی رضائی:
بعد از شهادت پسرم، با مادرش براي كاري به تهران رفتيم. از يك طرف به خيابانها و ميدانها آشنا نبوديم و از طرفي هم سواد آن چناني نداشتيم. آدرس آن جايي را كه ميخواستيم برويم، همراهمان بود. راننده ما را تا چهارراهي رساند و پياده كرد. فكر ميكرديم حالا ديگر پيدا ميكنيم. هر چه به اطراف نگاه كرديم، نتوانستيم تشخيص بدهيم كه بايد به كدام طرف برويم. در همين حال دو تا پاسدار به طرف ما آمدند. آدرس را نشانشان داديم. كمك كردند و ما را به آن طرف چهارراه بردند. مسير را نشانمان دادند برگشتم كه از آنها تشكر كنم اما كسي را نديدم. براي ما يقين شد كه خود شهيد به كمك ما آمد.
به نقل از پدر شهيد
کلام جاودانه
اي داغديدهها، درست است كه جوانهايتان، اين گلهاي تازه از غنچه باز شده، پرپر ميشوند، ولي بايد در نظر داشت كه اين جوانها براي چه كسي و چه هدفي و احياي چه مسلكي اين گونه سرسختانه مقاومت ميكنند. مسلماً براي خدا و قرآن و احياي سنتهاي الهي و پيامبر است. و لازم است كه اين فرزندان اسلام اين گونه علياصغروار شهيد شوند تا اسلام زنده بماند. و براي اينكه اسلام و اين انقلاب زنده بماند، احتياج به خونهاي پاك اين گونه برادران رزمندة مسلمان دارد تا جان از گمراهي و ظلمت و ظلم و ستم رهايي دهند. و خوشا به حال اين مادراني كه فرزندان خود را قاسم وار به ميدان نبرد حق عليه باطل ميفرستند و اين گونه مقاومت زينب وار ميكنند و پيام خون جوانان و شهيدان را به گوش تمام جهانيان ميرسانند. و من از خدا ميخواهم كه مادر من هم مانند مادران شهيدان صدر اسلام باشد و خداوند اين توفيق را به او بدهد. /
فرازی از وصیت نامه شهید سيدعباس اصطهباناتي
شهادت
شهادت علی محمودوند از شهدای تفحص
روز سوم بهمن ماه بود علی از استراحتگاه که خارج شد، نگاهی به آسمان انداخت، و گفت:«تو به من قول دادی، تو ده روز دیگر فرصت داری، به قولی که به من دادی عمل کنی وگرنه میروم و دیگه پشت سرم را نگاه نمیکنم» پای مصنوعیاش شکسته بود، با خنده کمی لیلی رفت و به ما گفت:«این پا روی مین رفتن داره» بالاخره یومالله 22 بهمن ماه از راه رسید علی به میدان مین رفت، و حدود 62 الی 63 مین را پیدا کرد. من نیز کنارش بودم، به آخرین مین که رسیدیم، کسی مرا صدا زد. حدود 7 متر از علی دور شدم، ناگهان صدای انفجاری مهیب در دشت پیچید، به طرف محمودوند دویدم، او با پیکری خونین روی زمین افتاده بودم باورم نمیشد اما خدا هیچگاه خلف وعده نمیکند.
حسین شریفینیا با شنیدن خبر شهادت او به سراغ مهر متبرک حاجی رفت، بهترین یادگاری از علی مهری که خاک پیکر 100 شهید را با خود به همراه داشت، حالا هربار که سر بر سجده میگذارد، عطر حضور او را میان سجادهاش احساس میکند.
راوی:آقای منافی
اعجاز زیارت عاشورا
خاطره ای از شهید علی محمودوند
عید سال 1374 هر روز صبح تا شب با نام خدا به دنبال پیکر شهیدی میگشتیم اما تلاش ما بیفایده بود، تا اینکه کاروانی از تهران به میهمانی ما آمد. چند جانباز فداکار در این گروه حضور داشتند، صبح روز بعد حاج محمودوند از میان مهمانان برخاست و با صوت زیبایش زیارت عاشورا را قرائت کرد، صدائی حزین که میگفت:« بابی انت و امی…» زیارت عاشورا که به پایان رسید، حاجی دو رکعت نماز خواند، و شاد و خندان از مقر خارج شد. با تعجب پرسیدم، کجا با این عجله؟ او در حالیکه میخندید، پاسخ داد:«استارت کار خورد، دیگر تمام شد، رفتم که شهید پیدا کنم». نزدیک ظهر با صدای بوق ماشین از سولهها بیرون آمدیم، باورمان نمیشد، علی پیکر شهیدی را همراه داشت، با این کار بیشتر به اعجاز زیارت عاشورا ایمان آوردیم.
راوی:حمید داوودآبادی
خضوع و خشوع در نماز
خاطره ای درباره شهید مطهری
حجت الاسلام والمسلمین سیدمحمد باقر حجتی در یکی از خاطرات خود به حالات معنوی استاد مطهری رحمه الله، اشاره کرده و می گوید: «روزی بر مسجد در آمدم. استاد - با اینکه هوا گرم بود - با عمامه و قبا و عبا در حال اقامه نماز بودند.
واقعا نماز اقامه می کردند. شاید به علت آنکه با تمرکزی عجیب و خضوع و خشوعی جالب توجه نماز می خواندند، به هیچ وجه متوجه ورود من نشدند. استاد نماز را به گونه ای آمیخته با توجه و خضوع برگزار می کردند که حالت ویژه ایشان مرا به خود مجذوب ساخت. به جای اینکه به ایشان اقتدا کنم، مشغول تماشای نمازشان شدم. تا از نماز فارغ شدند، ادعیه و تعقیبات و تسبیحات را ادامه دادند.
حالی که از پشت سر در نماز ایشان به وضوح احساس می کردم، غیرقابل توصیف است. گوییا قیامت و احوال آن را شهود می کردند و حالت و خشیتی که ویژه علمای واقعی و خدا آشناست، حتی از قفا در قد و بالای آن سرو سهی، انسان را مجذوب خود می ساخت
فرازی از وصیت نامه دانشمند شهید مصطفی چمران
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است و زیباتر از عشق چیزی ندیدهام و بالاتر از عشق چیزی نخواستم. عشق است که روح مرا به تموج وا میدارد و قلب مرا به جوش در میآورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر میکند و مرا از خودخواهی و خودبینی میراند. دنیای دیگری حس میکنم و در عالم وجود محو میشوم. احساس لطیف، قلبی حساس و دیدهای زیبابین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا میربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری میبرند. اینها همه و همه از تجلیات عشق است؟ به خاطر عشق است که فداکاری می کنم، به خاطر عشق است که به دنیا با بیاعتنایی مینگرم و ابعاد دیگری را مییابم.
بخاطر عشق است که دنیا را زیبا میکند و زیبایی را میپرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم و او را میپرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش میکنم؟ میدانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کردهام و حتی عشق ورزیدهام ولی در جواب بدی دیدهام. عشق را به ضعف تعبیر میکنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوءاستفاده مینمایند! اما این بیخبران نمیدانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است محرومند. نمیدانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکردهاند، نمیدانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست و من قدر خود را بزرگتر از آن میدانم که محبت خویش را، از کسی دریغ کنم حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوءاستفاده نماید.
من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود میسوزم و لذت میبرم و این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید. میدانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا میکنی، انسانها را دوست میداری و به همه بیدریغ محبت میکنی و چه زیادند آنها که از این محبت سوءاستفاده میکنند و حتی تو را به تمسخر میگیرند و به خیال خود تو را گول میزنند! و تو اینها را میدانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمیدهی زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است. همچون آفتاب بر همه جا میتابی و همچون باران بر چمن و شورهزار میباری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمیگیری. درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست. عشق سوزان من، فدای عشقت باد که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود تو است و ارزندهترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدسترین خصیصهای است که در میزان الهی به حساب می آید.
نامه دختر شهید محمد ناصری
نامه دختر شهید “محمد ناصری” به پدر شهیدش تنها یک نامه نیست، بلکه درد دل دختری است که دوری از پدر و شرایط جامعه باعث شده است این گونه دردناک با پدر خود سخن بگوید.
«بابا جان باز سلام؛ ای پدر جان منم زهرایت؛ دختر کوچک تو ؛ ای امید من و ای شادی تنهای من ؛ به خدا این صدمین نامه بود؛ از چه رویی تو جوابم ندهی.
یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم ؛ من تو را می گفتم پدر این بار نرو ؛ من همان روز، بله فهمیدم سفرت طولانیست ؛ از چه رو، ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؛ به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم.
به خدا قلب من آزرده شده ؛ چند سالیست که من منتظرم ؛ هر صدایی که ز در می آید ؛ همچو مرغی مجروح؛ پا برهنه سوی در تاخته ام؛ بس که عکست به بغل بگرفتم ؛ رنگ از روی من و عکس تو رفته پدر؛ من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم؛ او فقط عکس تو را دیده پدر ؛ با جمال تو سخن می گوید
مادرم از تو برایش گفته؛ او فقط بوی تو را، ز لباست دارد ؛ بس که پیراهنت بوییده ؛ بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده ؛ طاقتش رفته دگر، پای او سست شده، دل او بشکسته.
به خدا خسته شدم، به خدا خسته شدم؛ پدرم گر تو بیایی به خدا من ز تو هیچ تقاضا نکنم
لحظه ای از پیشت جای دیگر نروم ؛ هر چه دستور دهی من بلافاصله انجام دهم؛ همه دم بر رخ ماهت، بوسه زنم ؛ جان زهرا برگرد، جان زهرا برگرد.
دائما می گوییم مادرم هر که رفته سفر برگشته؛ پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر ؛ پس چرا او سفرش طولانیست ؛ او کجا رفته مگر ؛ او که هرگز دل بی مهر نداشت ؛ او که هر روز مرا می بوسید؛ او که می گفت «برایش به خدا دوری از ما سخت است»؛ پس چرا دیر نمود.
آری من می دانم که چرا غمگین است؛ علت تأخیرش من فقط می دانم؛ آخر آن موقع ها، حرف قرآن و خدا و دین بود؛ کربلا بود و هزاران عاشق؛ همه مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند؛ حرف یک رنگی بود؛
ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت؛ همه خواهرها زیر چادر بودند؛ صحبت از تقوا بود؛ همه جا زیبا بود؛
جای رقص و آواز ، همه جا صوت قرآن می آمد؛ همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند؛ حرف از ایمان بود؛
حرف از تقوا بود.
اما امروز پدر، درد و دل بسیار است؛ همه آنچه به من می گفتی، رنگ دیگر دارد یا بسی کم رنگ است؛
خط کج گشته هنر؛ بی هنران همگی خوب و هنرمند شدند؛ کج روی محبوب است.
در مجالس و سخنرانی ها جای زیبای شهیدان خالیست؛ یا اگر هست از آن بوی ریا می آید.
حرف از آزادی است، حرف از رابطه با امریکاست؛ آری من می دانم، علت اندوه تو اینست بابا؛ پدرم من این بار می نویسم که اگر برگشتن ز برایت سخت است ما بیاییم برت؛ تو فقط آدرست را بنویس؛ در کجا منزل توست؛ مادرم می داند؛ او به من می گوید پدرت پیش خداست؛ در بهشتی زیبا، با همه همسفرانش آنجاست؛ خانه اش هم زیباست.
حضرت خامنه ای هم می گفت «دخترم غصه نخور پدرت خندان است؛ دوستت می دارد؛ تو اگر گریه کنی پدرت هم به خدا می گرید؛ همه شب لحظه خواب پدرت می آید؛ صورتت می بوسد؛ دست بر روی سرت می کشد».
من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم؛ از خدا می خواهم؛ تا که جان در تنم است؛ تا حیاتی باقیست
رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود؛ چهره زیبایش، چون جمال تو، شاد و پرخنده بود؛ من به تو قول دهم
که دگر از این پس؛ این همه اشک و غم از دیده نریزم بابا؛ همچون مادر، دیگر از فراق غم تو؛ نیمه شب نوحه و زاری نکنم؛ تو فقط ای پدرم؛ از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی؛ همگی چون تو پدر، راهمان راه شهیدان باشد؛ دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد؛ پدرم خندان باش پدرم خندان باش.»
نگفتن بسم الله
اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »
به نقل از سایت کهف الشهدا
نامه ای برای آنها که رفتند...
سلام.
چه تلخ است نوشتن نامهای از دردهای این جهان فانی به ساکنین آن دیار باقی! از کجا بگویم که نَمی از این یَمِ رنجنامهها باشد؟
من از شما شکایت دارم!! شمایی که همه رفتید و مایی که شاید به اقتضای سِن مجبور به ماندن شدیم تا ببینم آنچه را که نباید میدیدیم. کسی میگفت دلاوری های شما، ما را در مسیر تکامل!!! سالیان سال به عقب انداخت و من فهمیدم که این سخن نیست بلکه هذیانهاییست که از قلبهایی مریض خارج میشود که مسیح هم از درمان آنها عاجز است و باشد که عصای موسی آنها را بشکافد.
در نبود شما جای همه چیز عوض شده است. مدعیان مذهب پشت سر علی نماز میخوانند و غذا بر سر سفرهی معاویه تناول میکنند. داعیهی محبت علوی دارند و حتی یکبار نامهاش را به مالک ندیدهاند. برای جلب نظر اکثریت جامعه حاضرند تمام اعتقادات را به ارزانی بفروشند تا مشمولِ آن اکثریت شوند غافل از آنکه خداوند در قرآن بارها فرموده: اَکثَرُهُم لا یَعقِلون! و مگر علی اکثریت داشت؟ چه بگویم؟ هنوز هم مادران طلاهای خود را میفروشند اما نه برای کمک به دین و کیان جامعه که برای بستن دهان فرزندانی که برای تجارت تن به ابزار پیشرفتهتری نیازمندند. هنوز هم مردم شبهای جمعه گرد هم جمع میشوند اما نه برای کمیل امیرالمومنین که برای شب نشینیهایی که میزبان آن حضرت ابلیس است. باور نمیکنید نه؟ در جامعهی بدون شما، افتخار به استخوانهای پوسیدهی نیاکان 2000 ساله که زخم سلطه را بر دوشمان گذاردند اجر و قرب بیشتری دارد تا بازدید از تندیس زندهی مقاومت در یکی از آسایشگاهها. حق دارم که از شما شکایت داشته باشم که یکباره همه با هم ما را تنها گذاشتید. باز هم بگویم؟ در نبود شما این روبهکان بیشههای خالی از شیر، مستانه، عربدهی سرمستی میکشند و بر سر میز تمدن در ظرفهای هیچبار مصرفشان ، چوب حراج به دین زده و آنرا خیرات میکنند. شک ندارم که حتی از تابوتهای شما هم واهمه دارند که نمیدانید چه بلوایی برپا میشود آنگاه که قرار است یکی از گمنامترین شما در گوشهای از حیاط یکی از این دانشگاهها آرام بگیرد. در نبود شما باز هم علی سر در چاه میکند و دل عالم را خون. به برکت شما انرژی هستهای حق مسلم ما میشود اما دفاع از مکتب شیعه و اهل بیت علیهم السلام به صلاح نیست. راستی اگر شما بودید کسی جرأت داشت اینچنین بی باک به پیامبرمان توهین کند؟ در نبود شما حتی آسمان هم درباریدن بر زمین بخل میورزد. زمین برای رویاندن ناز میکند. خواندن پرندگان دیگر صفایی ندارد. چقدر شبیه آخرالزمان شده است این جهان بی شما… و علی همچنان غریب!! بدون شما ندبهخوانان جمعه صبحها هر روز پیرتر میشوند و دیگر کسی به شمعدانیهای باغچهها آب نمیدهد که برای ظهور مولای غریبمان دعا کنند. دیگر کسی جمعه صبحها کوچهها را آب و جارو نمیکند به امیدی…
اعتراف میکنم که به اینجای نوشتهها که رسیدم خجالت کشیدم. عرق شرم بر پیشانیم نشست. پس ما؟؟ با این همه ادعا؟؟ باز هم غریبی؟ دیگر بس است نامه نوشتن… بروم فکری کنم تا شاید… نه بهتر است بگویم تا باشد که دوباره بتوان همان روزهای خوب عاشقی را زنده کرد.
اللهم عجل لولیك الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و شیعته و المستشهدین بین یدیه.
درد دلی با آسمانی ها
خوشا آنان كه جانان می شناسند
طریق عشق وایمان می شناسند
بسی گفتیم وگفتند ازشهیدان
شهیدان راشهیدان می شناسند
.اي شهدا ما در روزگار فقر محبت نگاهمان لبريز از ياد و التماس به شماست. اگر خوب گوش کنيد خواهيد دانست که دل شکسته ما بهترين آوازي است که در فراغتان شب و روز مي نوازد. بعد از شما تحمل خيلي چيزها سخت است به بهانه صبرمان، به سکوت مرگ آوري دعوت مي کنند. کاميابي هاي دنيا مقدمه فراموشي ذکر خداست و خاتمه اش با لبخند شيطان مانوس است. اي شهدا ما براي شما صبر مي کنيم و لو با فنا و فراموشي جان. اي شهدايي که در وقت خلوت و جلوت انس يافته¬اند بر دلهاي پر رنج ما برآوريد. خداحافظ اي شهدا اي گلبرگهاي خونين شلمچه، اي لبهاي سوخته فکه، اي گلوهاي تشنه، اي تشنه هاي فرات شهادت، خداحافظ، شما رفتيد و ما مانديم و راه ناتمام……
سخنان از سید شهیدان اهل قلم
مبادا غافل شویم و روزمرگی ما را از حضور تاریخی خویش غافل کند .
هیچ پرسیده ای که عالم شهادت بر چه شهادت می دهد که نامی اینچنین بر او نهاده اند؟
راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد و هر کسی در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.
پندار ما اینست که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آنست که زمان ما را با خود برده است و شهداء مانده اند .
آن آزادی که غرب می گوید « رهایی از هر تقید و تعهد » است و این آزادی که ما می گوییم نیز «رهایی از هر تعلقی » است .
امام(ره) به ما آموخت که انتظار در مبارزه است و این بزرگترین پیام او بود و پس از او اگر باز هم امیدی ما را زنده می دارد همین است .
زمان بادی است که می وزد هم هست هم نیست . آن که ریشه در خاک استوار دارند را از طوفان هراسی نیست . جنگ می آمد تا مردان مرد را بیازماید . جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازه ای به کربلا باز شود .
هنر آنست که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند که چنین مرده اند .
ساحل را دیده ای که چگونه در آینه آب وارونه انعکاس یافته است ؟ سر آن که دهر بر مراد سفلگان می چرخد این است که دنیا وارونه ی آخرت است .
پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه می شودوطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند .
این دشمن با خیل عظیمی از آهن به مصاف ایمان آمده است و بچهها، همان بچههای محلهی من و تو، کشاورزهای روستا، طلبههای گمنام حوزهها، همان بچههایی که اینجا و آنجا در مساجد و نماز جمعه میبینی، همان بچهها در برابر تمامیت کفر و ماشین جهنمی جنگش ایستادهاند، و تو میدانی که پیروزی با کیست.
ای شقایق های آتش گرفته دل خونین ما شقایقی ست که داغ شهادت شما را بر خود دارد آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ …
زیبا سخن ...
در سینه ام دوباره غمی جان گرفته است
امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است
تا لحظهای پیش دلم گور سرد بود
اینک به یمن یاد شما جان گرفته است
شهيد هادي علي دوست
اي جوانان نكند در رختخواب ذلت بميريد كه حضرت علي عليه السلام در محراب عبادت شهيد
شد.
اي جوانان مبادا كه در غفلت بميريد كه امام حسين عليه السلام در ميدان نبرد شهيد شد.
اي جوانان ، مبادا كه در حال بي تفاوتي بميريد كه علي اكبر در راه حسين عليه السلام و با
هدف شهيد شد.
شهيد حسين مداحي
دست هاي مرا از تابوت بيرون گذاريد تا دنيا پرستان بدانند كه دست خالي از اين دنيا مي روم
و چشم هاي مرا باز بگذاريد تا كوردلان بدانند كه كور كورانه اين راه را انتخاب نكرده ام.
شهيد حسن صنوبري
پدر و مادر عزيزم!
آنگاهي كه مرا به خاك مي سپاريد ، چشمانم را باز بگذاريد تا دشمن بداند كه من با چشم باز
اين راه را انتخاب نمودم
و دستانم را همچنان گره كرده بگذاريد تا دشمن بداند كه من با مشت گره كرده از اين ميهن
دفاع كردم.
شهيد محمد كريمي
شهيد را به خاك نسپاريد ، بلكه بر يادها بسپاريد.
کجایند مردان خوب خدا
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شور آفرینان عشق
علمدار و مردان میدان عشق
همانها که از وادی دیگرند
همانها که گمنام و نام آورند
نجوای آسمانی ها
ای خدای بزرگ!
آن چنان عشق خود را در دل ما جایگزین کن که جایی برای دیگری باقی نماند
آن چنان روح ما را تسخیر نما که هوای دیگری نکند
آن چنان همه ی هستی ما را از وجود خود پر کن که از همه کس و همه چیز بی نیاز باشیم
آن قدر به ما معرفت ده که جز تو، کسی را نپرستیم
آن قدر به ما عزت ده تا در برابر هیچ طاغوتی به زمین نیفتیم
آن قدر به ما شجاعت ده که در مقابل هیچ ظالمی تسلیم نشویم
خدایا!
هر چه را دوست داشتم از من گرفتی
به هرچه دل بستم، دلم را شکستی
به هر چیزی که عشق ورزیدم، زائل کردی
هرکجا که قلبم آرامش یافت، تو مضطرب و مشوشش نمودی
هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت، آواره ام کردی
هر زمان به چیزی امیدوار شدم، تو امیدم را کور نمودی
تا:
به چیزی دل نبندم و کسی را به جای تو نگیرم و در جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی و معشوقی نگیرم و جز تو به کسی دیگر و جایی دیگر و نقطه ای دیگر آرامش نیابم
تو را بخواهم، تو را بخوانم، تو را بجویم و تو را پرستش کنم
خدایا!
تو می دانی که در سراسر عمرم هیچگاه تو را فراموش نکرده ام
در سرزمین دور دست، فقط تو در کنارم بودی
و در شب های تار فقط تو انیس دردها و غم هایم بودی
در صحنه های خطر فقط تو مرا محافظت می کردی
و اشک های ریزانم را فقط تو مشاهده می نمودی
بر قلب مجروحم فقط یاد تو و ذکر تو مرحم می گذاشت
انتخابات در وصیت نامه شهدا
دوستان عزیز مجلس شورای اسلامی جایگاهی است که باید تصمیم گیری برای این ملت عظیم در آن اتفاق بیافتد برای همین لازم است ؛ بدانیم چه کسی را باید انتخاب کنیم تا بتواند جایگاه ۴۷ شهید باشد ؟ چه کسی را باید انتخاب کنیم که شرمنده خون شهدا نباشیم ؟ و …..
بهترین راه دقت در وصیت نامه آنهاست . که به بعضی از آنها اشاره می کنم :
شهید ملک حسین اسدی :
* با اخلاص در انتخابات شرکت نمائید و از خون شهیدان پاسداری کنید *
شهید حسن استرون :
* مردم کاری کنند که نمایندگان صالح ، پاک و از خود مردم باشد *
شهید حسن باقری :
* بدانید هر رای که شما به صندوق می ریزید مشت محکمی است که به دهان ضد انقلاب و اربابان آمریکایی می زنید و یک قدم او را وادار به عقب نشینی می کنید *
اسلحه و تسبیح
خاطره ای از سردار پاسدار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکز علی بن ابیطالب (علیه السلام)
قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها
را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی
منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت میكردند. من خواب بودم كه رسیدند.
خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهرهها به خوبی
تشخیص داده نمیشد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و
خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه میگویند
شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می كند، یعنی
ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی میگذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم
به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل میگرفت. تكانش
دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را
گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم
خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد …
«رجبزاده. رجبزاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت:
«كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم:
«پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی.
گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟»
«آره» چشمانم به شدت میسوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست
میگفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر
میگفت. تا متوجهمان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری
اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم
میخواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا
اذان صبح به جایمان پست داد.
به نقل از حسین رجبزاده
منبع:كتاب افلاكی خاكی
خدایا! تو را شکر ...
خدایا! تو به من پوچی لذات زودگذر را آشکار نمودی. ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی، ارزش شهادت را آموختی.
خدایا! تو را شکر میکنم که از پوچیها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه با ظلم و کفر غرقم نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی. فهمیدم که سعادت و حیات درخوشی و آسایش نیست بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره شهادت است.
خدایا! تو را شکر میکنم که اشک آفریدی که عصاره حیات انسان است آنگاه که در آتش عشق میسوزم، یا در شدت درد میگدازم یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب میشوم و سراپای وجودم لطف میشود.
خدایا! تو را شکر میگویم که غم و دردهای شخصی مرا که کثیف و کشنده بود از من گرفتی و غم و دردهای خدایی دادی که زیبا و متعادل بود.
خدایا! تو را شکر میکنم که غم را آفریدی و بندگلن مخلص خود را با آتش آن گداختی.خدایا دل غم زده و دردمندم آرزوی آزادی میکند و روح پژمرده ام خواهش پرواز دارد.
خدایا! پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از یاد تو دورنکند.
ای خدای بزرگ آن قدربه ما عظمت روح وتقوا عطا کن که همه وجود خودرا با عشق ورغبت قربانی حق کنيم.
خدايا آن چنان تار وپودوجود مارا به عشق وجود خود عجين کن که در وجودت محو شويم.
خدايا مارا از وجود گرداب خودخواهی واز گردباد هوا وهوس نجات ده وبه ما قدرت ايثارعطا کن.
خدايا در اين لحظات سخت امتحان نور ايمان را بر قلب ما بتابان ومارا از لغزش نگاه دار.
خدايا مارا قدرت ده که طاغوت خودپرستی را به زير پا افکنيم وحق حقيقت را فدای منفعت های شخصی نکنيم.
مناجات های عرفانی شهید چمران
به نقل ازسایت شهید آوینی
توسل به امام رضا (ع)
راوی می گوید: اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مىشد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مىخواندیم و کار را شروع مىکردیم. گره و مشکل کار را در خود مىجستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مىخواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مىخواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانوادههایشان است و… .
هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مىشدیم. خورشید مىرفت تا پشت تپه ماهورهاى روبهرو پنهان شود. آخرین بیلها که در زمین فرو رفت، تکهاى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیبهاى پیراهن نظامىاش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مىخورد. از آن آینههایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مىفروشند.
گریهمان درآمد. همه اشک مىریختند. جالبتر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچهها حکم فرما شد. ذکر صلوات و جارى شدن اشک، کمترین چیز بود.
شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچهها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، بي مقدمه گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت…»
درسی از شهید رجایی
حدود ساعت14:30دقیقه بعد از ظهر روز هشتم شهریور 1360 بود. آقای رئیس جمهور، با گام های استوار و محکم از اطاق کار خود درساختمان ریاست جمهوری، خارج و وارد هال می شود. به ایوان مشرف به پله های پایین ساختمان که می رسد، راننده رئیس جمهور که فکر می کند ایشان قصد خروج دارد، به سرعت خود را به او می رساند، ولی وقتی می بیند چنین قصدی ندارد، از موقعیت پیش آمده استفاده می کند وباب صحبت را در باره تنها پسر نوجوان رئیس جمهور باز کرده، می گوید: آقای رجایی، فرزندتان در سن نوجوانی است و به اقتضای سن تمایل دارد گاهی سوار یکی از موتورهای موجود در دفتر شود. از آن جا که ما از شما اجازه چنین کاری را نداشتیم، چند بار مانع شدیم. اما حالا استدعا می کنم اگر موافق باشید، اجازه دهید یکی از آن ها را گاهی در اختیار ایشان بگذاریم تا خواسته نوجوانی او ارضا شود.
رئیس جمهور همین طور که از پله ها پایین می آید، می گوید:کدام موتورها؟
- همین که در جنب این پله هاست .
صورت آقای رجایی سرخ می شود و با لحنی در نهایت قاطعیت و صراحت می گوید: فلانی مگر این موتورها مال پدر اوست که به او اجازه سوارشدن یکی از آنها را بدهم؟! اینها متعلق به سی وشش میلیون نفر (جمعیت آن روز ایران) است. چگونه و با چه مجوزی موافقت کنم که حق آنهارا به پسرخودم بدهم تا از آن برای خواسته شخصی خود استفاده کند؟! حاشا وکلا.
بعد با لحن ملایمی که پس از هر سخن با صلابتی به کار می گرفت، پدرانه و معلمانه گفت: بله، البته پسرم خواسته ای دارد و حق هم دارد که آرزوی چنین چیزی داشته باشد. وقتی از جلسه امروز برگشتم، در این باره فکری خواهم کرد و برای اینکه او بدون استفاده از اموال بیت المال به خواسته اش برسد، چاره ای خواهم اندیشید .
حدود دو ساعت و بیست دقیقه بعد یعنی در ساعت 16:50دقیقه هشتم شهریور 60 صدای انفجاری از اطاقی که رئیس جمهور بیست دقیقه پیش از آن خارج شده و به آن برگشته بود، بلند می شود ودر نتیجه او هرگز فرصت نیافت که در باره خواسته فرزندش فکر کند.
به نقل از سایت حوزه