تو کجا و من کجا ...
من کجا و تو کجا که شنیدم قطره های خونت با همین خاک های شلمچه یا طلائیه، یا شاید با آب های اروند همراه شد تا من را که بعد از سال ها به زیارت تو کشانده، هشدار دهد و کسی از درونم فریاد بزند که:
های! می دانی فاصله ی خونی که در رگ توست با آن قطره های خون در چیست؟
من کجا و تو کجا که شنیدم چقدر راحت چشمت را به زرق و برق چراغ های شهر بستی! چراغ های چشمک زنی که مردمش را از نگاه به آسمان باز می داشت و تو اما دنبال ستاره ها بودی و همین شد که خودت هم یکی از ستاره های آسمان شدی.
من کجا و تو کجا که شاید در یک لحظه ی ملکوتی، به قشنگی تمامی عمر آدم ها، کوله بار گناهانت را زمین گذاشتی و قنوت گرفتی، سجده ی شکر یا توبه نمی دانم، هر چه بود در یک لحظه عهدی بستی و تمام شد و همه چیز از همین یک لحظه شروع می شود، لحظه هایی که شاید یک چشم بر هم زدن بیشتر طول نکشند، اما چشمه ای در قلب آدم ها می جوشانند که سعادت عمری را رقم می زند، لحظه ای که میثاق می بندی همان باشی که او می خواهد.
وقتی بر خاکی که روی آن افتاده بودی قدم می زدم، با تو پیمان بستم، کوله بار گناهانم را همان جا روی زمین بگذارم و همان میثاقی را ببندم که تو با خدا بستی.
هنوز کلام پیر جماران را از یاد نبرده ام که گفت جنگ تمام نشده است، جنگ ما جنگ حق و باطل است و تا پایان تاریخ ادامه خواهد داشت.
من هر روز در کشاکش زندگی معنای این کلامش را در می یابم، در جنگی که هنوز تمام نشده است با مسئولیتی شاید هزاران بار سنگین تر. گاهی که بار سنگین این مسئولیت را بر دوشم احساس می کنم دلم برای آسمان تنگ می شود.
و تو می دانی که در این زرق و برق شهرها پیمودن راه آسمان چقدر سخت است.
همراهیم کن
… تا شاید من هم به آسمانی ها بپیوندم.
… تا شاید من هم یکی از آن هایی باشم که امام عصر(عج)، برای خودش انتخاب می کند.
… تا شاید من هم مثل تو پرواز کنم.
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک و بین یدی ولیک.
بقلم فائزه