محمد باقر وحید بهبهانی
… او نزد من آمد و از من خواست در این راه اقدامی كنم ولی نپذیرفتم . مرد بر خواسته اش پای فشرد و گفت : اگر كاری كنی آقا این پارچه قبایی را بپذیرد یك قبا نیز به شما می دهم …
پارچه را از تاجر گرفتم و در گرمای هوا به خانه استاد رفتم و بر در كوفتم . آقا با پیراهن عربی و شب كلاه تشریف آورده ، در را گشود و چون مرا دید، فرمود: چه شده است ؟
گفتم : آقا مرد مومنی هدیه ای برایتان آورده تا جامه خود سازید. آقا دگرگون شد و خشمگینانه فرمود: گمان كردم در این هوای گرم ، آمده ای تا مساله ای علمی بپرسی یا یكی از مشكلات علمی را حل كنی .
بعد در را بست و برگشت . من عرض كردم : آقا، عرض دیگری نیز دارم .
آقا در گشود و فرمود: چه چیز است ؟
عرض كردم : این مرد وعده داده اگر شما پارچه را قبول كنید، یك پارچه قبایی هم به من دهد، راضی نشوید این فرصت از دستم برود.
آقا خندید و فرمود: فرزندم ، درس بخوان ، وقت خویش را در این كارها تلف نكن .
پس پارچه را پذیرفت و فرمود: به این شرط می پذیرم كه دیگر هرگز از این كارها نكنی .