کمی شعر
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبر عشوه گر و سرکش و خونخوارش ده
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با طیبان دغا پیشه سر و کارش ده
تا بداند که شب ما به چسان میگذرد
درد عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
پر شد آغوش غدير از دم «بخٍّ بخٍّ»
دشت تا خيمه زد آهنگ خروشيدن را
چاه هم تجربه كرد آتش جوشيدن را
دست خورشيد در آفاق رسالت چرخيد
چنگ زد گيسوي ترديد پريشيدن را
و بيابان چه تبي داشت از انبوه سكوت
تا مبارك كند اين آينه پوشيدن را
عشق ابلاغ شد و حلقه مستان گُل كرد
تازه كرد آن خُم نو، چشمه نوشيدن را
پر شد آغوش غدير از دم «بخٍّ بخٍّ»
تا بكوبد هيجانات نيوشيدن را
عطر «من كنتُ…» و غوغاي «علي مولاه»
قافله قافله راند اين همه كوشيدن را
و فدیناه بذبح عظیم.....
عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم
آفتابی به شب ظلمت انسان آمد
جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش
بر کویر دل ما ، نعمت باران آمد
از خدا پنهان نمي ماند ، چه پنهان از شما
پيش از اين هرچار فصل روزگارم سردبود
شانه هايم بي بهار و شاخه هايم زرد بود
پيش از اين در التهاب آباد داروخانه ها
هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود
پيش از اين حتي رديف شعرهاي خسته ام
آتش و خاكستر و دود و غبار وگرد بود
آه از آن شبها كه تنها كوچه گرد شهرتان
بي كسي گمنام ، رسوايي جنون پرورد بود
از خدا پنهان نمي ماند ، چه پنهان از شما
مثل زن ها گريه سرمي كرد ، يعني مردبود
زندگي انروز تا آنجا كه يادم مانده است
مثل تا اينجاي شعرم بي فروغ و سردبود
ناگهان امِا يكي همرنگ من درمن شكفت
شاد و شيدا عين گلهاي بهارآورد بود
مثل شب ، مثل شبيخون ، مثل رؤيايي كه گاه
در شبان بي چراغم شعله مي گسترد بود
ديدم آن ليلاي شورانگيز صحرا زاد را
تازه مي فهم چرا مجنون بيابانگرد بود
یا رنگ از او خریدی...
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
مولوی
بیا شعر این جاست
به یقین،فلسفه خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است دراین گنبد مینا،عشق است
اهرمن، سیب، هوس، وسوسه، غفلت …بس کن
علت معجزه آدم و حوا، عشق است
رضا اسماعیلی
سخنی آشنا
در بستر تاريخ بشريت ، سهم ما حضور در دوران غيبت آخرين ذخيره الهي شد.
درعصر جاهليت آخرالزمان كه علف هاي هرزهِ فرقه هاي عرفاني و مدعيان دروغين مهدويت باغ
انديشه ها را پر كرده ، ما چشم بر آسمان دوخته ايم تا نجات بخش آفريدگان زميني به هدايت قيام كند.
آناني كه زندگي را تجربه كرده اند همچون تشنه اي در بيابان در پي يافتن حقيقت و تحقق عدالت بي
پروا به دنبال چشمه اي مي گردند ، تا عطش خود را فرو نشانند.
كيست كه مفهوم انسانيت را درك كند و در پي رهبري آسماني نباشد؟
كيست كه درد انتظار منجي ومصلح جهاني را در سينه داشته باشد و به اصلاح خود وجامعه
نپردازد؟ منتظران واقعي كساني هستند كه براي زمينه سازي ظهور با خون خود وضو مي سازند و
نماز عشق مي خوانند و بر خضوع و خشوع سجده مي كنند و در راه وصال مدينه آمال پروانه وار
تا شهادت پرواز می كنند.
و زنان منتظر با پرورش نسلی ولایت مدار برای لشکر آقا امام زمان (عج) سرباز تربیت می کنند .
«آبرو بخش زنان»
نام زهرا آبرو بخش زنان عالم است
یاس خوشبو، دّر نایاب رسول خاتم است
یاس عطرآگین ز نام سبز زهرا می شود
غنچه هم از عشق زهرا جامه اش وا می شود
فاطمه عاشق ترین عاشقان والله بود
ماه بانوی زمین و آسمان و ماه بود
تاب می بندم دلم را با نگاهت فاطمه
می گذارم پشت پرچین نگاه آینه
هستی ام بود و نبودم را فدایت می کنم
لحظه لحظه عمر خود را خاک پایت می کنم
با نگاهت آبرو ردی زِ روی آینه
باز هم در هم شکستی های هوی آینه
در بلور دیده ات هفت اسمان گم می شود
معنی آئینه و رنگین کمان گم می شود
بی تو در پس کوچه ها چون ماه تنها می شوم
من اسیر پنجه ی امواج دریا می شوم
تشنه هستم آب نه جام شراب ناب نه
من را می خواهمت آئینه و مهتاب نه
عاشقی در کوچه پس کوچه رسوایم نمود
عاقبت هم خاک راه پای زهرایم نمود
بسم رب الحسین (علیه السلام )
خدایا …
چند وقتی است که دلم بهانه کربلا را گرفته است. اشک هایم فرصت نوشتن ازحسین (علیه السلام )
وکربلای حسین را نمی دهند…از سر بریده مظلوم تاریخ، از اندوه وداع حسین(علیه السلام) با جوان
رشیدش ، از پشیمانی حر، از اسارت زنان، از به آتش کشیده شدن خیمه ها، از شهامت و صبر
زینب ( سلام الله علیها )، از مردانگی و رشادت عباس (علیه السلام )… چه کنم ؟!
خدایا …
تو قبل از اینکه محرم را بیافرینی، اندوه آن را آفریدی، عشق به حسین (علیه السلام ) را آفریدی،
صبر زینب (سلام الله علیها) را آفریدی، رشادت عباس را آفریدی و حسین را آفریدی که مظهر
غیرت و عشق به توست…
عاشورا یک فرهنگ است، نور است، نماز است، صبر است.عاشورا رساترین فریاد تاریخ است.
فریاد عزت خواهی، آزادی و آزاد بودن است.فریاد عشق بازی با خالق است. فریاد سعادت است…
حسین جان هر زمان که نام زیبایت را بر زبان می آورم، ناخودآگاه مروارید اشک در صدف
چشمانم حلقه می زند و در دلم ولوله ای به پا می کنم.حسین جان زمان به سرعت می گذرد و عشق
به تو در قلبم بیشتر رخنه می کند. هنوز فریاد « هیهات من الذلة » در گوش جان بشریت طنین انداز
است و غوغا می کند…
نمی دانم این چه رازی است که در این حماسه بزرگ نهفته است که هربار روایتش می کنند، تازه و
تازه تر و پراندوه تر و باشکوه تر می شود. وقتی به یاد شیهه اسبی می افتم که تنها و بی حسین به
سمت خیمه ها می رفت، بند بند وجودم پاره پاره می شود…السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام )
سرکارخانم فاطمه خادم - طلبه سال دوم
بغض فراق
ای حجت خدا در روی زمین
ای نور خدا و حق الیقین
دنیا بدون حکومت تو چه تنگ و دلگیر است
چه قدر تاریک است
مولا جان
مرغان باغ ملکوت در این سرای خاکی خود فریبی ، دورویی ، زورگویی
آنقدر خود را به در و دیوار دنیا زده اند ،
که بالهایشان شکسته و بغض گلویشان تاب وتوانشان را گرفته
ای کمال زیبایی
ای گل خوشبوی محمدی (ص)
بیا که دل های پژمرده با عِطر تو دوباره جان می گیرند
رشد می کنند و تا آسمان قد می کشند.
بیا که کویر وجودمان برای نوشیدن یک جرعه محبت بدنبال هر سرابی دویده است.
مولا بیا……
با تو می شود گل بود ، گل گفت ،گل شنید……..
با تو می شود خنده کنان تا خدا دوید
سادات
«فاطمه»
فاطمه جان حاجتی دارم جوابم می دهی
تشنه ی عشقت شدم آیا تو آبم می دهی
من گنهکارم ولی دیوانه ی عشق توأم
از میان جام خود آیا شرابم می دهی
آینه ای داشتم در سینه ام اما شکست
تیره گشته سینه ی من آفتابم می دهی
دست خالی آمدم چیزی ندارم شاهدی
بی حجابم فاطمه آیا نقابم می دهی
صد هزاران چاک دارد سینه ی من فاطمه
جامی از مشک و گلاب و عطر نابم می دهی
گر بگویم فاطمه یا فاطمه ای فاطمه
چشم امیدم تویی آیا جوابم می دهی
ماه بانو
کودکم با تو سخن می گویم آسمان دل تو مهتابی ست
چشم افسون گرت از جنس امید سینه ات سبز ونگاهت آبی ست
* * *
ماه بانوی من ای آیت عشق دخـتر شـهر پـریـچهرانی
تویـی از نـسل گل و آیینه تـو فقط درد مــرا میدانی
* * *
معدن غیرت وعـشقی به خدا بر لبت آیه ی نور است ودعا
خنده بر کنج لبت پر معناست یک نـظر بر من تـنهـا بـنما
* * *
شعله عشق تو خاموش نشد لحظه ای از دلم ای نور امید
یاد من پرشده از عطر خوشت آه شاداب من ای یاس سپید
شاعر :سکینه سلطانی
طلبه سطح سه فاطمیه دامغان
خدایا ...
خدايا تا به کي هجران مهدي
به دستم حسرت دامان مهدي
الهي هر بلا از حضرتش دور
الهي، من بلا گردان مهدي
دشت
شبی در خواب دیدم نینوا را غروب و ماتم دشت بلا را
زمین و آسمان اندر دل شب فرو رفته همه در تاب و در تب
سکوت سرد صحرا غرق خون است و رویش از شهادت لاله گون است
میان علقمه سروی فتاده به پیشش آیت حق ایستاده
سلیمان زمان بی یار و یاور خدایا این نمی آید به باور
که مردم بیعت خود را گسستند دل فرزند زهرا را شکستند
اگر چه گشت مولا بی کس و یار نشد هرگز ز بهر دشمنش خوار
علمدارش دو دستش را فدا کرد که حق احیا شود از کار این مرد
دو گل از باغ پیغمبر کجایند علی اصغر و اکبر کجایند
تن زخمی لاله نیزه باران ز دستان پلید نیزه داران
چنان در قلب دشمن کینه جا داشت که آتش را به قلب خیمه ها کاشت
دل زینب هزاران درد دارد برادر را به غربت می سپارد
به ناگه دیدگانم را گشودم ولی دیگر در آن صحرا نبودم
به صد حسرت به خود گفتم خدایا که من هم کاش بودم اندر آنجا
ولی دیدم که من هم می توانم چو یک سرباز باشم در زمانم
علی ما علمدار خمینی است درون سینه اش شور حسینی است
اگر من بشنوم روزی ندایش تمام هستی ام بادا فدایش
الهی یاریم کن تا بمانم کنار آن امام خوش بیانم
فاطمه ملک آستانه
یا حجة بن الحسن
بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای پادشاه حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
«شعر زهرا»
جان زهرا این سخن را گوش کن شمع ها را ساعتی خاموش کن
لحظه ای دل را به حال خود گذار اشکها را زینت آغوش کن
با وضو در این مکان داخل شوید بوسه بر درها و دیوارش زنید
احترام لحظه هایش واجب است فاطمه را یک سلام از جان دهید
دست رد بر سینه مان زهرا مزن دستمان خالیست مهمان توئیم
عشق تو من را ز خود بیخود نمود اشک هایم شعر زهرا را سرود
ماه بانویم تو را نشناختم عذر می خواهم سخن بی پرده بود
آینه شرمنده شد از روی تو یاس ها پُر گشته اند از بوی تو
نذر کرده هر سحرگاهان نسیم تا نوازد تار با گیسوی تو
سلطانی
زندگی
DefSemiHidden="true” DefQFormat="false” DefPriority="99″
LatentStyleCount="267″>
UnhideWhenUsed="false” QFormat="true” Name="heading 1″/>
گهواره تا گور ……
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش …..
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی
“بی مشکل زیستن ” نیست
“با انگیزه زیستن ” است…
یا امام رضا...
بالم شکسته بود و هوایی نداشتم
از دست روزگار رهایی نداشتم
بیهوده نیست عاشق گنبد طلا شدن
مشهد اگر نبود که جایی نداشتم
دردم زیاد بود و طبیبی مرا ندید
دردم زیاد بود و دوایی نداشتم
گفتم مگر امام رضا چاره ای کند
ای وای اگر امام رضایی نداشتم
یاس سپید
تو را بر روی چشمم می نشانم تو تنها می شناسی اشک سردم
تو آن سیمین حباب نقره گونی من آن دیباچهی اندوه ودردم
اگر غم می چکد از دیدگانم میآید یادم از رنج تو هر دم
عجب فالی زدم از عشق سبزت تو سر سبزی و من پاییز زردم
بیا در ساحل چشمان سبزم برایت زورقی آماده کردم
تو آن یاس سپیدی در وجودم بدون مهر تو کز خانه طردم
تو را یس و طاها میشناسند و قرآن از مقامت میزند دم
چو شمعی باش این زهرا که تا من چنان پروانه ای دورت بگردم
سکینه سلطانی
آبرو بخش زنان
نام زهرا آبرو بخش زنان عالم است
یاس خوشبو، دّر نایاب رسول خاتم است
یاس عطرآگین ز نام سبز زهرا می شود
غنچه هم از عشق زهرا جامه اش وا می شود
فاطمه عاشق ترین عاشقان والله بود
ماه بانوی زمین و آسمان و ماه بود
تاب می بندم دلم را با نگاهت فاطمه
می گذارم پشت پرچین نگاه آینه
هستی ام بود و نبودم را فدایت می کنم
لحظه لحظه عمر خود را خاک پایت می کنم
با نگاهت آبرو ردی زِ روی آینه
باز هم در هم شکستی های هوی آینه
در بلور دیده ات هفت اسمان گم می شود
معنی آئینه و رنگین کمان گم می شود
بی تو در پس کوچه ها چون ماه تنها می شوم
من اسیر پنجه ی امواج دریا می شوم
تشنه هستم آب نه جام شراب ناب نه
من را می خواهمت آئینه و مهتاب نه
عاشقی در کوچه پس کوچه رسوایم نمود
عاقبت هم خاک راه پای زهرایم نمود
به قلم خانم سلطانی