دلداده خلوت راز
زندگی نامه دانشجوی شهید ” دکتر علیرضا فیروزی “
تاریخ ولادت: 1345 - فسا - استان فارس
تاریخ شهادت: 23خرداد 1367 - شلمچه
در سال ۱۳۴۵ در شهرستان فسا متولد شد. از همان اوان کودکی علاقه زیادی به فعالیتهای هنری و خلاقیت های ادبی داشت.با پیروزی انقلاب اسلامی زندگی وی نیز روح دیگری گرفت و تمام هم و غم خود را در خدمت به انقلاب و تعالی اهداف آن به کار بست.
در زمان جنگ تحمیلی هنر آن شهید با نقاشی چهره های شهدا و سرودن اشعار گیرا و زیبا در وصف شهیدان و حماسه آفرینی های رزمندگان اسلام گامهای موثری در این زمینه برداشت.
شهید فیروزی آن گاه که احساس کرد،دستانش قدرت حمل سلاح را دارند، فرمان حضرت امام(ره) را لبیک گفت و با شوقی عارفانه به جبهه های نبرد شتافت. در آنجا نیز علاوه بر شرکت در خط مقدم نبرد با فعالیتهای هنری خویش در تبلیغات جبهه حضور داشت. تا اینکه در عملیات پیروزمندانه والفجر۸ که منجر به آزادی شهر فاو شد از ناحیه دست مجروح گردید که پس از ماهها مداوا و تحمل چندین عمل سرانجام منجر به جانبازی ایشان از ناحیه دست چپ شد.ب
ا این وجود روح نا آرام این شهید بزرگوار آرام نگرفت. علاوه بر همکاری نزدیک و گسترده با انجمن اسلامی دبیرستان و عضویت فعال در پایگاه مقاومت بسیج در جبهه های نبرد نیز فعالانه شرکت می جست،تا اینکه در سال ۱۳۶۶ در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته شد.
پس از دو ماه حضور در دانشگاه و فعالیت در انجمن اسلامی به سوی جبهه ها عزیمت کرد. ودر زمینه های مختلف تبلیغی به فعالیت پرداخت.در همان زمان بود که ارزنده ترین آثار خود را که نقاشی چهره های فرماندهان شهیدش بود و هم اکنون زینت بخش دروازه ورودی شهرستان فسا می باشد را آفرید.
وی در سال 1367در مسابقات جانبازان کل کشور در زمینه های شعر و گرافیک مقامهای اول و دوم را احراز نمود. در سال ۱۳۶۷ که جنگ تحمیلی وارد مرحله جدیدی شد همگام با کفرستیزان در عملیات بیت المقدس ۷ شرکت نمود و سرانجام در تاریخ ۲۳/۳/۱۳۶۷ به خیل عظیم شهدای انقلاب اسلامی پیوست.
دو رباعی از شهید ذکتر فیروزی
گر خصم هنوز هم به جنگ من توست ***** این آتـش فتنه از درنـگ من و تـــوست
فـرمان امام عشق فرض است به مــا ***** ماندن بخدا قسم که ننگ من و توست
___ ___ ___ ___ ___
فرازی از وصيتنامه شهید عليرضا فيروزي:
سلام بر انبيا الهي از آدم تا خاتم و بر ائمه اطهار از علي (ع) تا مهدي (عج) صاحبالزمان و سلام بر امام خميني و امام امت.
پروردگارا، تو خود شاهد باش كه جز به اميد رحمت تو به ميدان نبرد پاي ننهادم و جز بخشش تو را طالب نيستم.
بگذار كه بعد از من هرچه ميخواهند بگويند. چه مرا بستايند، چه سرزنش كنند. اگر مشمول رحمت واسعه تو گردم ديگر چه تفاوت دارد.
حال كه كاروان حسينيان بسيجي عزم رحيل دارند و بانگ دراي كاروان ما را به كربلا ميخواند، حال كه چاووش كاروان بانگ ميدهد كه:
«هركه دارد هوس كرببلا بسمالله» .من هم ميخواهم كه خاك راهشان گردم شايد كه به دامان پاكشان بنشينم و به حسين بپيوندم.
بر سر آنم كه گر زدست برآيد دست به كاري زنم كه غصه سرآيد
ميخواهم آخرين تابلو نقاشيم را با رنگ سرخ خون، رنگآميزي كنم و آخرين شعرم را براي شهادت بگويم. ميخواهم شهيد شوم.
اين شعر از آن شهيد نيز بر سنگ مزارش نقش بسته است:
لب تشنه جــام وصل جانان بـودند ***** سیــراب زلال نـور قــــران بودنــد
وقتی که به اوج آسمان می رفتند ***** لب تشنه و سیراب و شتابان بودند
مجموعه اشعار شهيدعلیرضا فيروزي با عنوان شعر بيقراري به چاپ رسيده است،
همچنين تعدادي از شعرهايش توسط زنده ياد نصرالله مرداني در مجموعه شهيدان شاعر توسط بنياد شهيد و امور ايثارگران منتشر شده است.
یادشان در روحمان جاودان
بیت المال
هلی کوپتر عراقی امان بچه ها را بریده بود و دائم منطقه را بمب باران می کرد.
حسین رفت سراغ موشک مالیوتکای بچه های لشکر 25کربلا، آن را گرفت و به طرف هلی کوپتر شلیک کرد.
ولی هلی کوپتر مسیرش را عوض کرد؛ از منطقه دور شد و دیگر برنگشت.
حسین تا دو روز با کسی صحبت نمی کرد. می گفت :آن موشک مال بیت المال بود و می بایست به هدف بخورد. من بیت المال را تلف کردم.
جواب غذاخوردن
شهید حسن سلطانی هر وقت از خط بر می گشت، اول نماز می خواند و بعد ظرف های بچه های مخابرات را می شُست و چادرشان را تمیز می کرد. عاشق کار کردن بود.
به من می گفت: اگر اینجا کاری نیست، من به جای دیگری بروم ؛چون باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم.
راوی: حمید شفیعی
دنبال شهادت باشید
بعد از شهادت فرمانده گردان 410،کنار پیکرش نشسته بودیم و گریه می کردیم. علی عابدینی از راه رسید. همین که آن وضع را دید، گفت: ما آمده ایم که شهید بشویم؛ شما گریه می کنید که چرا حاج احمد شهید شد.
همه را حرکت داد. همان طور که جلو می رفتیم، صدایش را می شنیدیم که می گفت: این سعادتی است که نصیب همه ی ما نمی شود.شما باید دنبال شهادت باشید.
راوی: محمد کاظمی
به یاد حماسه آفرینان صبر
سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به پاييز نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پراز خاطرات ترك خورده ايم
اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگر خون دل بود ما خورده ايم
اگر دل دليل است آورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم
اگر دشنه دشمنان گردنيم !
اگر خنجر دوستان خورده ايم
گواهي بخواهيد اينست گواه :
همين زخمهايي كه نشمرده ايم !
دلي سر بلند و سري سر به زير
از اين دست عمري به سر برده ايم
آمدیم، نبودید
یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را.
برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد. بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید.
تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت 8 صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم. صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا برم ببینم چی میشه.
بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت 8:30.
دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است.
گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت 8 منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت. اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی.
(و کسانی را که در راه خدا کشته می شوند، مرده نخوانید، بلکه زنده اند؛ ولی شما نمی دانید. بقره، 154)
عروج آسمانی
اكثر دانشجویان به ناچار پا به فرار گذاردند تا از درهای جنوبی و غربی دانشكده خارج شوند. در این میان بغض یكی از دانشجویان تركید و او كه مرگ را به چشم میدید و خود را كشته میدانست دیگر نتوانست این همه فشار درونی را تحمل كند و آتش از سینه پرسوز و گدازش به شكل شعاری كوتاه بیرون ریخت:«دست نظامیان از دانشگاه كوتاه!». هنوز صدای او خاموش نشده بود كه رگبار گلوله باریدن گرفت و چون دانشجویان فرصت فرار نداشتند به كلی غافل گیر شدند و در همان لحظه اول عده زیادی هدف گلوله قرار گرفتند. به خصوص كه بین محوطه مركزی دانشكده فنی و قسمتهای جنوبی، سه پله وجود داشت و هنگام عقب نشینی عده زیادی از دانشجویان روی پله ها افتاده، نتوانستند خود را نجات دهند، مصطفی بزرگ نیا به ضرب سه گلوله از پا درآمد. مهندس مهدی شریعت رضوی كه ابتدا هدف قرار گرفته به سختی مجروح شده بود بر زمین میخزید و ناله میكرد، و دوباره هدف گلوله قرار گرفت. احمد قندچی حتی یك قدم هم به عقب برنداشته و در جای اولیه خود ایستاده بود و از گلوله باران اول مصون مانده یكی از جانیان «دسته حاجیباز» با رگبار مسلسل سینه او را شكافت.
بعد از پایان درگیریها احمد هنوز زنده بود؛ او را به یكی از بیمارستانهای نظامی تهران منتقل كردند. در حالی كه در درگیریها لوله شوفاژ در مقابل احمد تركید بود و آب جوش تمام سر و صورت او را به شدت مجروح كرده بود با این حال مسئولان بیمارستان از مداوا و حتی تزریق خون به او ابا كردند و 24 ساعت بعد او مظلومانه شهید شد.
مظلومیت قندچی به حدی بود كه حتی بعد از شهادت، به خانوادهاش گفته بودند كه احمد را با دو شهید دیگر در امام زاده عبدالله دفن كرده اند. برادر شهید قندچی گفت: «بعد از این كه فهمیدیم احمد را در مسگر آباد دفن كردهاند با خانواده شریعت رضوی و بزرگ نیا به مسگر آباد رفتیم و قبر شهید را نبش كردیم و او را مخفیانه به امام زاده عبدالله بردیم و در آنجا در كنار دوستانش به خاك سپردیم».
همچنین خواهر شهید قندچی نقل می کند كه رژيم پهلوي نميگذاشت ما روي سنگ قبر برادرم كلمه “شهيد ” را بنويسيم. بعد از يكسال كه موفق شديم روي سنگ قبر كلمه شهيد را حك كنيم، باز آمدند و تراشيدند. بالاخره با تمام خفقاني كه بر جامعه حاكم بود باز دانشجويان چه در داخل كشور و چه در خارج كشور روز 16 آذر را هر چه باشكوهتر برگزار ميكردند .
در جریان درگیری 16 آذر عده زیادی از دانشجویان كه تحت فشار و حمله قرار گرفته بودند به ناچار به آزمایشگاه پناه بردند. پس از ختم گلوله باران دقیقه ای سكوت، دانشكده را فرا گرفت. ناگهان میان سكوت ناله بلندی به گوش رسید كه مانند دشنه در قلبها فرو رفت و از چشم بیشتر دانشجویان اشك جاری شد. ناله های بلند سوزناك می فهماند كه عدهای مجروح شده اند و در همان جا افتاده اند. اولیای دانشكده، مستخدمان و چند نفری از دانشكده پزشكی میخواستند مجروحان را به دانشکده پزشكی برده معالجه كنند ولی سربازان با تهدید به مرگ مانع این كار شدند. بدن مجروحان در حدود دو ساعت در وسط دانشگاه افتاده بود و خون جاری بود تا بالاخره جان سپردند. بدین ترتیب سه نفر از دانشجویان (بزرگ نیا، قندچی و شریعت رضوی) شهید و بیست و هفت نفر دستگیر و عده زیادی مجروح شدند.
رژیم برای این كه واقعه 16 آذر زودتر از یادها برود از برپایی مراسم یادبود شهدا جلوگیری كرد.
برادر شهید شریعت رضوی میگوید: «بعد از شهادت این سه تن به ما اجازه برگزار كردن شب سوم در خانه هایمان را هم ندادند؛ ولی در مراسم چهلم به خاطر پافشاری زیادی كه كردیم فقط 300 كارت كه مهر حكومت نظامی روی آن خورده بود به من دادند. هر كس میخواست به طرف امام زاده عبدالله برود كارتش را كنترل میكردند.»
برادر شهید بزرگ نیا نیز میگوید:«از طریق علم، شاه به پدرم تسلیت گفت و پیغام داد 200 هزار تومان خون بها بدهند كه جواب رد دادیم؛ بعد میخواستیم مجلس ختم و شب هفت بگیریم، مخالفت كردند. تا این كه خودم پیش سرتیپ بختیار فرماندار نظامی رفتم و متعهد شدم اگر اتفاقی افتاد خودم مسؤول باشم.»
روایت شهید چمران و دکتر شریعتی از 16 آذر
شهید چمران
شهید چمران در رابطه با حادثه 16 آذر می گوید:
” وقایع آن روز چنان در نظرم مجسم است كه گویی همه را به چشم می بینم. صدای رگبار مسلسل در گوشم طنین می اندازد، سكوت موحش بعد از رگبار بدنم را می لرزاند، آه بلند و ناله جانگداز مجروحین را در میان این سكوت دردناك می شنوم . دانشكده فنی خون آلود را در آن روز و روزهای بعد به رأی العین می بینم… نیكسون معاون رئیس جمهور آمریكا به ایران می آمد تا نتیجه بیست و یك ملیون دلار خرج كودتا را ببیند. “
« اگر اجباری كه به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش میزدم، همانجایی كه بیست و دو سال پیش، « آذر» مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای «نیكسون» قربانی كردند! این سه یار دبستانی كه هنوز مدرسه را ترك نگفته اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند، نخواستند - همچون دیگران - كوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و كارشان را تمام كردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر كه را می آید، بیاموزند، هركه را میرود، سفارش كنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید» ند. این «سه قطره خون» كه بر چهره ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. كاشكی می توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاكستر شده ام بپوشانم، تا در این سموم كه می وزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم.»
دكتر شریعتی
16 آذر سال 32 بود؛ نه! دو ماه قبل از آن، تاریخ 16 مهر 32.
بیشتر از 50 روز از كودتای آمریكایی ارتشبد زاهدی نگذشته بود. مردم هنوز درك كودتا برایشان سنگین بود. اولین تظاهرات یك پارچه مردم علیه رژیم كودتا در همین روز اتفاق افتاد؛ دانشگاه و بازار به طرفداری از تظاهركنندگان اعتصاب كردند. تظاهرات به قدری سنگین بود كه كودتاچیان وارد معركه شدند و طاق بازار را بر سر بازاریان خراب كردند و دكانهای آنان را به وسیله مزدوران خود غارت كردند.
16 آبان سال 32 بود؛ كابینه زاهدی و دولت انگلستان برای تجدید روابط ایران و انگلستان كه در جریان ملی سازی نفت قطع شده بود، مخفیانه شروع به مذاكرات كردند.
در تاریخ 24 آبان اعلام شد كه نیكسون معاون رئیس جمهور آمریكا از طرف آیزنهاور به ایران میآید. نیكسون به ایران میآمد تا نتایج «پیروزی سیاسی امیدبخشی را كه در ایران نصیب قوای طرفدار تثبیت اوضاع و قوای آزادی شده است» (نقل از نطق آیزنهاور در كنگره آمریكا بعد از كودتای 28 مرداد) ببیند. دانشجویان مبارز دانشگاه نیز تصمیم گرفتند كه هنگام ورود نیكسون، نفرت و انزجار خود را به دستگاه كودتا نشان دهند. وقوع تظاهرات هنگام ورود نیكسون حتمی مینمود.
صیاد همیشه می گفت مراقب حسن باشید
در همان سال 61 که مسئولیت توپخانه را به همراه شفیع زاده برعهده گرفت، بیشترین ارتباط و نزدیکی را با شهید بزرگوار صیاد شیرازی داشت به گونه ای که در طول سال های دفاع مقدس، هروقت صیاد شیرازی، بنده و دیگر دوستان را می دید می گفت مراقب حسن باشید.
شهید صیاد می گفت من حسن را خیلی دوست دارم چون تعصب او به نظام و تعصب ملی او، فراتر از تعصب سازمانی است.
در واقع حسن تنها به فکر سپاه و نیروهای مسلح نبود بلکه تمام نظام و بلکه اسلام را در نظر می گرفت و بارها هم به ما تاکید می کرد که اگر این تعصب را داشته باشید، تعصب سازمانی هم در درون آن هست.
روایت فرمانده هوافضای سپاه از سلوک شهید حسن طهرانی مقدم
خاطراتی از شهید قدرت الله امینیان
شهید قدرت الله امینیان
قائم مقام فرمانده عملیات مهندسی-رزمی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)
متولد : 1338 - دامغان
تاریخ شهادت : 65/1/18
محل شهادت : مریوان
بارها دیدم که پس از اتمام نماز جماعت چند رکعت دیگر نماز می خواند به او گفتم مگر نماز قرض داری؟
جواب داد برای آقا امام زمان میخوانم.
در جبهه گاهی آنقدر کار میکرد که بیحال می افتاد و مجبور بودند که به او سرم وصل کنند.
ازدواج هم که کرده بود پس از هشت روز جهاد آمد تا به جبهه برود. به او گفتم چند روزی پیش خانم و پدر و مادر بیمارت باش. گفت چون امر فرماندهی را لازم الاجرا میدانم چشم! برگۀ مرخصی برایش صادر شد.
فردای آن روز به جهاد آمد. تعجب کردم. گفت دیشب خواب دیدم که حضرت ابوالفضل به من گفت من با دو دست قطع شده میدان را ترک نکردم. شما سالم هستید و میخواهید… حرفش را ادامه نداد و برگۀ مرخصی را پاره کرد و رفت تا شهید شد.»
به نقل از حاج ابوالفضل حسن بیکی
*****
شبي به اتفاق او در منزل يكي از اقوام بوديم و ايشان با ماشين جبهه آمده بود . در هنگام بازگشت به منزل ، براي اعضاي خانواده تاكسي گرفت و خودش با ماشين جبهه به منزل آمد . پدر به او اعتراض كرد
و گفت : ماشين كه خالي بود ، اگر ما را هم سوار مي كردي عيبي نداشت . گفت : « وقتي ماشين را تحويل مي دادند ، گفتند فقط براي استفاده شخصي خودت است ، نه كس ديگر . من هم بايد دستور فرماندهي را
اطاعت كنم . اگر از چيز به اين كوچكي سرپيچي كنم در مراحل بالاتر نمي توانم دستورات را به نحو احسن انجام دهم .
به نقل از خانواده شهيد
*****
وقتی از جبهه برای مرخصی میآمد همه خانواده دور هم جمع میشدیم و به طور معمول وقتی گرم صحبت میشدیم، شاید غافل از این بودیم که داریم غیبت میکنیم .
ایشان فورا بحث را عوض میکرد و حواس افراد را به کارهای خودش مشغول میکرد.
مثلا یادم است یکبار پای خودش را دراز کرد و گفت: «اگر گفتید که پای من شبیه به چه چیزه ؟» هر کس حرفی زد و پای او را به چیزی شبیه کرد.
در آخر پای دیگرش را هم دراز کرد و گفت: « خب شبیه پای دیگۀ منه !! » به این ترتیب از ادامه غیبت کردن ما جلو گیری کرد.
به نقل از برادر شهید
فرازهایی از وصیت نامه شهید محمد علی مشهد
شهید محمد علی مشهد
متولد: 1343 در دامغان
مسئوليت : فرمانده گردان روح الله
تاريخ شهادت : 22/10/65 - شلمچه
محل دفن : گلزار شهداي امیریه
پروردگارا! ما را برآن دار كه مرگ در عرصه پيكار و جهاد را هر چند دشوار و سخت، قبل از رسيدن به مرگ در بستر ترجيح بدهيم.
عزيزانم! مرگ حريصي است پر شتاب و بيصبر، درنگ و تأمل ندارد و هيچ كس از چنگالش نميتواند رهايي يابد. همه در كام مرگ فرو خواهند رفت.
پدرم از من حقير قدرتمندتر بود و تواناتر. مرگ كه به سراغش آمد، لحظهاي بسيار كوتاه نتوانست در مقابلش دفاع كند و مثل بوييدن گل محمدي جان داد و راحت شد از دنياي فاني و فريبنده. همين طور مرگ سراغ شاهان را خواهد گرفت و آنها را هم به كام گور فرا خواهد خواند و حال چه زيباست كه انساني خود آنقدر مطمئن و آرام داراي قلبي پر آسايش باشد كه اين مرگ را آرزو كند، آن هم مرگ باشرافت يعني شهادت را.
پروردگارا! اكنون كه آهنگ سفر كردهايم، از اندوه و خشم بيجا و از حسادت ورزيدن به مال و منال ديگران و از حرص و آرزوهاي پوچ و دور دراز، از گناهان و وسوسههاي بيپايان شيطان به تو پناه ميآوريم.
پروردگارا! فقط تويي كه در سفر نگهبان، مراقب و محافظ من و خانواده مني و هميشه مرا اميدوار به رحمت خود كردهاي. جز به تو به هيچ قدرتي ديگر متكي نيستم و دريافتم در زندگيام تنها تويي كه در تمام مصايب انيس و مونسم بودي و تنها تو در انجام طاعتت و ترك گناهان و توبه از اشتباهات و خطاهايم كمكم كردي.
اين دنيا ويرانهاي است كه هيچ كس از آن جان سالم به در نميبرد و نجات از اين ويرانسرا جز با كمك فضيلت، سعادت و پيمودن راه رستگاري ميسر نيست و بايد فرامين خداوندي را از جان و دل پذيرفت. با گوش دادن به نداي هوا و هوس و نواهاي شيطاني در اين گيتي، رستگاري نصيب نميشود. در اين ميدان آزمايش، بايد آزموده شد. تربيت شد. رشد كرد و به نتيجههاي مثبت و اهداف عالي رسيد تا در آموزشگاه ابدي و ازلي سرفراز بدر آييد.
هر چه بكوشيم تا در اين سرا غرق و محو مستي و شهوتراني و هوسراني شويم، سرانجام با دلي پر درد و رنج و كام نايافته بيرونمان خواهند كرد. بايد آگاه بود كه روزي دادگر عادل ما را بازخواست و مؤاخذه خواهد كرد و بيشك نيكان به پاداش عمل خويش ميرسند و زشتكاران مجازات ميشوند.
پروردگارا! سخنان بيثمر و آرزوهايي را كه از سر ناداني و ناآگاهي كردهام، با همه كرمت بر من منت گذار و ببخشاي.
پروردگارا! در عزت و شرفم همين بس كه تو مولاي مني و در تنهاييها مونسي تو مرا بس. از بزرگواري توست كه پذيرفتهاي اين بنده گنهكارت را.
مادرم! جداً مورد افتخار خانواده ما هستي. از اين پس بيتابي مكن و شكيبا باش. اشك شوق از ديدگان منورت جاري كن كه فرزندت نجات يافت.
والسلام نامه
یادش بخیر…!
یادتان می آید؟ یادتان می آید روزهایی که از کوچه کوچه ی شهرهایمان بوی یک دلی و یک رنگی به مشام هر کسی می رسید؛ روزهایی که ظرفیت نیاز تمام بخاری های محله، یک استکان نفت بیشتر نبود، همان روزهایی که حتی ساعت ها در صف همه چیزماندن نه تنها وقت مان را تلف نمی کرد، بل لذت بخش هم بود. هیچ کس پیدا نمی شد که جنگ را به نام پدرانمان و به کام سامسونگ(یا بی بی سی) قلمداد کند؛ روزهایی که غیرت و دفاع را با بر چسب های خشونت طلبی و … جلوه نمی کردند؛ روزهایی که…
یادشان بخیر، تازه دامادهایی که حجله ای سرخ به رنگ لاله داشتند، اما حیف…
حیف که دود نفاق و تفرقه، عطر همدلی هامان را گرفت، به خاطر چند دقیقه تأخیر اتوبوس، از همه چیز و همه جا انتقاد می کنیم؛ سایه ی میز و صندلی ریاست روی صورت بعضی ها آنقدر کریه شده که… آنقدر کریه شده که شهدا را باید در قاب عکس ها و یا در مزارشان جستجو کرد..!
این حضورها، بهانه ای است برای پاسداشت جنگ و جهاد،و سرداران آن، همان هایی که نباید بگذاریم در پیچ و خم زندگی روزمره مان فراموش شوند. برای پاسداشت مفاهیمی که بسیاری از شنیدنشان هم هراس دارند.
بهانه ای است برای قرب به ولایت و حب به شهادت.
شهادتی که به تعبیر ولایت، از دروازه ای عظیم به معبری تنگ و باریک تبدیل شده، و امروز از این معبر جز خالصانی خالص، کسی را لیاقت گذر از آن نباشد.
بار الها…
دنیا میدان مینی است که تنها معبرش عشق توست.
امدادگرا! آن قدر به جانم ترکش گناه اصابت کرده که که دیگر امید التیام نیست، ولی از پست امداد تو نا امید نخواهم شد.
ربا! به من توفیق ده که هر شب در پشت خاکریز مهر، با تو مناجات کنم،
بقلم دوستان طلبه
فخرفروشی از منظر شهید بابایی
من معمولاً چند النگوي طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهاي طلا را مي ديد ناراحت مي شد و مي گفت: ممكن است زنان يا دختراني باشند كه اين طلاها را در دست تو ببينند و توان خريد آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهاي تو آنان را به حسرت وا مي دارد و در نتيجه تو مرتكب گناه بزرگي مي شوي. اين كار يعني فخر فروشي.
مي گفت: در جامعه ما فقير زياد است؛ مگر حضرت زينب (سلام الله علیها) النگو به دست مي كردند و يا …
روحيه زنانه و علاقه اي كه به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بكنم. تا اينكه يك روز بيمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عيادتم آمده بود. عباس را كه ديدم، دستم را در زير بالش پنهان كردم تا النگوها را نبيند. او گفت: چرا بالش را از زير سرت برداشته اي و روي دستت گذاشته اي؟
چيزي نگفتم و فقط لبخندي زدم. او بالش را برداشت و ناگهان متوجه النگوهاي من شد و نگاه معني داري به من كرد. از اين كه به سفارش او توجهي نكرده بودم، خجالت كشيدم.
بعد از شهادت عباس به ياد گفته هاي او در آن روزها افتادم و تمام طلاهايم را به رزمندگان اسلام هديه كردم.
به نقل از زهرا بابایی (خواهر شهید عباس بابایی)
وصیت نامه شهید احمد کشوری
خدایا شیطان را از ما دور كن
«بسم الله الرحمن الرحیم»
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشت خو را نكشند
پایان زندگی هر كسی به مرگ اوست
جز مرد حق كه مرگش آغاز دفتر اوست.
هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می كشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید كه این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. كه آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید كه در داخل شما هستند.
بی تفاوتی را از خود دور كنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید.
مردم كوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شركت كنید. در دعاهای كمیل شركت كنید. فرزندانتان را آگاه كنید. و تشویق به فعالیت در راه الله كنید.
و وصیت به پدر و مادرم:
پدر و مادرم! همچنان كه تا الآن صبر كرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا كند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر كنید. در عزایم ننشینید، نمی گویم گریه نكنید ولی اگر خواستید گریه كنید به یاد امام حسین (ع) و كربلا و پدر و مادرانی كه پنج فرزندشان شهید شده گریه كنید، كه اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود، اكنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید، در مراسم عزاداری بیشتر شركت كنید كه این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است كه مردم را منقلب می كند.
امام را تنها نگذارید.
فراموش نكنید كه شهیدان نظاره گر كارهای شمایند.
ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم.
موجیم كه آسودگی ما عدم ماست
والسلام
قطراه ای از دریای خروشان حزب ا…
احمد كشوری
زمان همه چيز را كهنه مي كند، مگر خون شهيد را
اگر دهها سال ديگر هم بگذرد، آنچه بايد به عنوان بالاترين ارزشها محسوب بشود، همين ارزش شهادت و فداكارى شهيدان عزيز ماست. زمان، همه چيز را كهنه مىكند؛ مگر خون شهيد را. ببينيد از زمان شهادت سيدالشهداء (عليهالصّلاة و السّلام) قرنها گذشته است؛ اما ياد شهيدان و خون شهيدان، روزبهروز اثرش برجستهتر شده است.
همه ى شهيدان عزيزند. در همهى زمانها، شهيد ذى قيمت است؛ اما بعضى از شهيدان عزيزترند. شهيدان عزيزتر چه كسانى هستند؟ آن كسانى كه در مقاطع حساس به داد اسلام رسيدند و خودشان را فدا كردند. اگر اين حساب درست باشد، به نظر من شهيدان انقلاب اسلامى و جنگ تحميلى، از جملهى عزيزترين شهداى طول تاريخند. چرا؟ چون در اين زمان، اسلام از هميشه غري بتر شد. دشمنان اسلام، ابرقدرتها و مستكبران، دنياطلبان و وحشىصفتان، در طول سالهاى متمادى به جان اسلام و مسلمين افتادند؛ همهى ابزارها را براى كوبيدن اسلام به كار بردند؛ چه پولها خرج كردند، چه نقشهها كشيدند، و در طول سالهاى استعمار، چه لطماتى بر ملتهاى مسلمان وارد كردند. در چنين روزگار غربتى بود كه انقلاب بزرگ ما و رهبر عظيمالشأن و ملت بزرگوارمان به پا خاستند. اين جوانان و فرزندان و عزيزان شما كه در جبههها و پشت جبههها به شهادت رسيدند، در مقابل همهى قدرتهاى ظالم عالم قد علم كرده بودند؛ اين شوخى نيست.
سخنراني در جمع خانوادههاي ايثارگران استان لرستان - 30 مرداد 1370
شهید گمنامی که برای مادرش پیغام فرستاد
شهید گمنامی که جای شهید منشی زاذه در زیر آسمان پر ستاره کویر به خاک سپرده شده است.
روایتی جالب و خواندنی برخاسته از احساس لطیف یک مادر
پای حرف های مادر شهیدان محمدرضا و حمیدرضا منشی زاده می نشینیم، او که حرفهای ناگفته زیبایی درباره فرزندان شهیدش دارد…
همه شنیده ایم که شهیدان زنده اند و شاید تا کنون ماجراهایی نیز در این مورد شنیده و یا دیده باشید. آنچه می خوانید نمونه ای از این ماجراهای تاریخی است. بهتر است بیشتر از این حاشیه نرویم و ماجرا را از زبان خانم «شکر اویس قرنی» -مادر شهیدان حمیدرضا و محمدرضا منشی زاده- پی بگیریم. خانم اویس قرنی هنوز هم ساکن روستای عبدالله آباد در حاشیه کویر دامغان است.
*******
یک روز پسرم محمد رضا رفت سپاه دامغان و وقتی برگشت گفت: می خواهم بروم جبهه.
گفتم: الان بابات مریضه. گفت: خدای اینجا و آنجا یکی است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، خواهد افتاد. غروب بود. با پدرش و فامیل ها خداحافظی کرد. برخی از فامیل ها می گفتند نگذار برود، پدرش مریض است. من هم می گفتم: نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت می کنم.
محمد رضا گفت: تو خیلی مادر خوبی هستی که به من نمی گویی نرو جبهه.
قبل از رفتنش گفت؛ مادر خواب دیدم وسط اتاق خوابیده ام و ناگهان تبدیل به کبوتر شدم و به آسمان رفتم. گفتم: تعبیر خوابت خیلی خوب است و ان شاء الله صحیح و سالم برمی گردی.
بعد گفتم؛ خدا رو شکر فرمانده شده ای و این بار زودتر برمی گردی. محمد رضا در جوابم گفت: اتفاقاً این بار مسئولیتم خیلی بیشتر است و باید دیرتر از همه برگردم و تا وقتی حتی یکی از بچه ها در منطقه هست، من نخواهم آمد.
غروب و نزدیک اذان بود که محمد رضا برای آخرین بار به جبهه رفت. چند وقت بعد از عملیات بعضی از همرزمانش آمدند و بعضی هم که شهید شده بودند، پیکرشان آمد اما از محمد رضا خبری نشد و هر کس چیزی می گفت. بعضی ها می گفتند او را دیده اند و سالم است و بعضی ها هم خبر از شهادتش می دادند. البته کسی مستقیم به ما چیزی نمی گفت و ما از این طرف و آن طرف می شنیدیم.
پدرش گفت: من که پای رفتن ندارم و نمی توانم بروم شهر خبر بگیرم. تو برو شهر و از سپاه خبری بگیر.
چند بار با بچه کوچک رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چیزی نمی گفتند و ناامید برمی گشتم. می گفتم اگر بچه ام شهید شده لااقل ساک وسایلش را به من بدهید. می گفتند نگران نباش، محمد رضا طوری نشده و سالم است.
یک بار نیمه های شب دیدم دلم طاقت نمی آورد. بلند شدم و خودم را با هر زحمتی بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن دیگر هم آنجا نشسته بودند و گریه و ناله می کردند. یکی می گفت بچه ام اسیر شده و آن یکی می گفت بچه ام شهید شده است. گفتم؛ پسرم وقتی می خواست برود گفت ممکن است من شهید، مفقود، مجروح و یا اسیر بشوم. اینها راهشان را خودشان را انتخاب کردند و اگر شهید هم شده باشند برای ما افتخار است.
خلاصه به اینها دلداری دادم و ساکتشان کردم. در همین حین دیدم دو نفر از پاسدارها با هم صحبت می کنند و درباره من و محمد رضا حرف می زنند. شنیدم که می گویند روحیه اش خوب است. خلاصه ساک محمد رضا دادند و خدا می داند ما با چه حالی به روستا برگشتیم. وقتی رسیدیم دیدیم همه اهل روستا و فامیل در خانه ما جمع شده اند. برای محمد رضا مراسم گرفتیم.
قانون های ده گانه شهید علمدار برای نزدیکی به خدا
قانون اول: بارالها، اعتراف می کنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن را باید بخوانم.اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم روز بعد باید حتماً یک جزء کامل بخوانم. تاریخ اجراء 4/5/69
قانون دوم: پروردگارا! اعتراف می کنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم.اگر روزی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم، روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت (17 رکعت) بخوانم. تاریخ اجراء 11/5/69
قانون سوم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشدم. حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرّب بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت را بجا بیاورم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا بجا بیاورم . تاریخ اجراء 26/5/69
قانون چهارم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم.حداقل در هر هفته باید دوشب نماز شب بخوانم و بهتر است شبهای پنجشنبه و شب جمعه باشد.اگر به هر دلیلی نتوانستم شبی را بجا بیاورم باید بجای هر شب 50 ریال صدقه و11 رکعت تمام را بجا بیاورم . تاریخ اجراء 16/6/69
قانون پنجم: خدایا! اعتراف می کنم از اینکه «خدا می بیند» را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خودم کارکردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبح جمعه باید سوره الرحمن را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جزء قرآن بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آن را در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قرآن بخوانم. تاریخ اجراء 13/7/69
قانون ششم:حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم، باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم. تاریخ اجراء 18/8/69
قانون هفتم: حداقل باید در هر 24 ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا آورم، در 24 ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود. تاریخ اجراء 30/9/69
قانون هشتم: هر کجا که نماز را تمام می خوانم باید در هفته 2 روز را روزه بگیرم، بهتر است که دوشنبه و پنج شنبه باشد. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم در هفته بعد به ازای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه باید بپردازم . تاریخ اجراء 19/11/69
قانون نهم: در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را بجا بیاورم روز بعد باید 15 مسئله بخوانم . تاریخ اجراء 14/1/70
قانون دهم: در هر 24 ساعت باید 5 بار تسبیح حضرت زهرا(س) برای نماز یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ، 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.تاریخ اجراء 15/3/70
نامه اي به بهشت
بابا مجتبي سلام
اميدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. يادش بخير! آن روزها كه مهد كودك بودم و موقع ظهر به دنبالم مي آمدي، هميشه خبر آمدنت را خانم مربيام به من ميرساند:
«سيده زهرا علمدار! بيا بابات آمده دنبالت!»
و تو در كنار راهپله مهد كودك مينشستي و لحظهاي بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفيدم را به تو ميدادم و با حوصلهاي بهيادماندني آن را بر سرم ميگذاشتي و بعد بند كفشهايم را ميبستي و در آخر، دست در دستان هم بهسوي خانه ميآمديم.
راستي بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برايت و بعد از آن با صداي بلند روبهروي عكس تو ايستادن و خواندن؛ انگار آدم سبك ميشود.
بابای عزیز! تو همه چيز مرا با خود برده اي،حتي حس ناب گريستن را. بي گمان چيزي درآن سوي افق ديده اي كه اين گونه خويشتن را به شط جاودانه ي آسمان انداختي، با من بگو چه شنيده اي و چگونه به راز عباس بي دست پي برده اي؟
اي پدر عزيز! اي پاره دل من، ياد خاطره ي تو را جيره بندي كرده ام كه مبادا تمام شوي. باور كن هر كجا كه مي روم تمام دل تنگي هاي تورا با خود مي برم و در برابر افق خاطرات تو مي نشينم و در حضور پنجره ي باز نگاهت براي تنهايي خود دست هاي اشك آلودم را تكان مي دهم. مگر شهيدان با تو چه گفته بودند كه چشمانت را از ما دريغ كردي؟ داغ تنهايي كدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پي به چه رازي برده بودي كه گام هايت تو را تا خاك ريزها برد؟ تو با بال كدام فرشته به پرواز در آمدي؟ اي منتهاي دل تنگي من! اي كاش راز سكوت تو را مي فهميدم اي نوحه خوان حضرت عشق! اي نور چشم من اي پدر عزيز.!
سيده زهرا علمدار ـ فرزند شهيد حاج سيد مجتبي علمدار
گمنامي تنها براي شهرت پرستان درد آور است وگرنه همه اجرها در گمناميست.
اگر از گناه، مطهري! رجايي هست كه بهشتي شوي/
اگر باهنر شهادت آشنايي! مفتح درهاي بهشت خواهي شد/
اگر با همت تقوا پيشه كني! صياد دلها مي گردي.
پندار ما اين است که ما مانده ايم و شهدا رفته اند،
اما حقيقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند
خلوت خاطره ها
سردار شهید رضا میرزا خانی
سمت: جانشین مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع)
ولادت 1338/1/5 * دامغان
شهادت: 62/4/4 * منطقه دوپازا، بولفت، سردشت
نیمه های شب بود. از خواب بیدار شدم. توی رختخوابش نبود . رفتم ببینم کجاست . گشتم تا پیدایش کردم . یک گوشه دور از چادر ها، سرش روی مهر بود. کمی که جلو تر رفتم، صدایش را شنیدم . با گریه می گفت : الهی العفو الهی العفو …..
«نقل از عباس علی خوری _ همرزم شهید »
نوای ماندگار
حالاسال ها است خرداد ماه را با صداي كويتي پور مي گذرانيم. شايد كمتر كسي پيدا شود كه نوحه «ممد نبودي ببيني شهر آزاد گشته» را شنيده و گاهي در تنهايي به زمزمه در نيامده باشد.
تاثير گذاري اين نوحه عجيب و غريب است. خيلي از آدم ها در ناخودآگاهشان سطرهايش را به زمزمه درآمده اند. آنچه مي خوانيد، گفت وگوي خبرگزاري فارس با شاعر اين نوحه به يادماندني است كه بي ترديد مرور آن براي خيلي ها خالي از لطف نخواهد بود؛ چراكه خيلي ها مي خواهند بدانند اين نوحه چگونه متولد شده است. نوحه «ممد نبودي ببيني» را جواد عزيزي «توانا» سروده است. او در يکم اسفند 1338 در محله نقدي خرمشهر به دنيا آمده است و تا پايان عمليات بيت المقدس در زادگاهش حضور داشته است. عزيزي از نخستين اعضاي سپاه خرمشهر و از دوستان و دوستداران شهيد محمد جهان آرا است. اين رزمنده خرمشهري كه ارادت قلبي و علاقه بسياري به فرمانده سپاه خرمشهر داشت، بعد از شهادت او در رثاي دوست ديرينه اش شهيد جهان آرا شعر معروف «ممد نبودي ببيني» را مي سرايد.
جواد عزيزي «توانا» مي گويد: شهيد محمد جهان آرا 16 مهر سال 1360؛ يعني 9 ماه پيش از آزادسازي خرمشهر شهيد شد؛ 3 ماه بعد از آزادسازي خرمشهر براي برپايي مراسم نخستين سالگرد شهيد جهان آرا با گروهي از بچه هاي خرمشهر عازم تهران شديم. در مسير با درخواست بچه ها تصميم گرفتم كه يك نوحه بگويم تا وقتي به تهران رسيديم، آن را سر مزار شهيد محمد بخوانيم.
وي ادامه مي دهد: نوحه خوان گروه ما به نام «جمشيد برون» در عمليات بيت المقدس شهيد شده بود و به همين دليل نوحه خوان نداشتيم. نزديكيهاي اراك كه بوديم، سرودن نوحه را تمام كردم و خودم با بچه ها شروع به خواندن آن كردم. در آن سفر برنامه طوري شد كه نتوانستيم اين نوحه را سر مزار شهيد جهان آرا بخوانيم؛ اما چند وقت بعد اين نوحه را به آقاي حسين فخري دادم و او يك بار اين شعر را خواند و بعد به غلام كويتي پور داد. سال 63 يا 64 در مهران بودم و داشتم لب شط ظرف هاي شب قبل را مي شستم كه متوجه شدم يكي از رزمنده ها كه از بچه هاي دزفول بود، دارد اين نوحه را زير لب زمزمه مي كند. وي اضافه مي كند: به او گفتم «فلاني اين نوحه را از كجا شنيده اي؟» گفت كه «ديشب اين را از تلويزيون پخش كرد كه كويتي پور آن را خوانده بود. ديشب اين نوحه سه مرتبه از تلويزيون پخش شد.»
موقعیت فرشته ها
دیدم توی این ماه خروشهر آزاد شده، هر چی با خودم کلنجار رفتم که این داستان رو براتون تعریف نکنک دیدم نمیشه، پس گوش کنید:
شهر دست عراقی ها افتاده بود خودش را خاکی می کرد. موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت. تمام خانه هایی که پر بود از عراقی هار ا شناسایی می کرد، یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت می کرد.
عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند.اسمش بهنام محمدی راد، بچه خرمشهر بود که سیزده سال بیشتر نداشت، به جایش خیلی جیگر داشت. هجده آبان 59 بود. شش روز قبل از سقوط خرمشهر، دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. تنش پ از ترکش بود. بهنام به ارزویش رسید …
به نقل از امتداد همراه.